هر کدام از ما در کجای جهان ایستاده ایم؟

سالها قبل، زمانی که با یک کوله پشتی کوچک دوران سفر و کشف گوشه و کنار کمتر دیده شده‌ی عالم را می گذراندم، در یک مهرماه زیبا گذارم به اطراف همدان افتاد و شب را در روستایی بیتوته کردم. چادر سفری ام را در انتهای خلوت و کم تردد روستا بر پا کرده بودم و  تصورم این بود که صبح روز بعد به جز خواندن خروسها و صدای عبور یکی دو وانت بار، چیز دیگری به دستگاه شنوایی ام نفوذ نکند. اما صبح، زیر آفتاب نیمه گرم و دلچسب پاییزی که دیواره های آبی رنگ چادرم را آبی تر کرده بود، صداهایی شنیدم که اول گمان کردم امتداد خواب صبحگاهی است . اما نه، واقعی بود. صدای جست و خیز ورزشکاران، ضربه زدن به توپ، کلمات پراکنده بازیکنان و سوت گاه به گاه داور مسابقه. تا آنجا که شب قبل دستگیرم شده بود، محل اتراقم روستایی کوچک و کنج افتاده بود، تشکیل شده از تعدادی خانه ی آجری، چند دامداری، یک مدرسه و پنج دکان. یک نانوایی، دو دکان بقالی، یک دکان سلمانی و یک کارگاه بسیار کوچک نجاری،البته حمام کوچکی هم درست وسط روستا وجود داشت. بلند شدم، دست و رویی شستم و دو فنجان قهوه و یک کلوچه محلی را خوردم و از چادرم بیرون زدم. صداها با وضوح بیشتری به گوش می رسید. یک تاکستان با دیوار چینه ای کنارم بود که با دور زدنش به یک کوچه باغ رسیدم. دو طرفش ده دوازده باغ انگور و گردو ردیف شده بود و کمی جلو رفتم، اواسط کوچه باغ، به یک زمین ورزشی واقعی رسیدم. قطعه زمین کوچکی که فنس کشی شده بود، کف زمین با سیمان صاف و یکدست شده بود و به یک تور والیبال و یک تیرک بسکتبال هم مجهز بود. در گوشه ی زمین، اتاقک کوچکی قرار داشت که احتمالا روزگاری انبار کشمش و محصول کشاورزی بوده، و حالا دستی به سر و رویش کشیده بودند و تبدیل به رختکن شده بود، با همان در چوبی قدیمی و سقف بسیار کوتاه اولیه اش. نشستم بازی جوانها را تماشا کردم، بعد همراه آنها روی نیمکت های چوبی کنار زمین نشستم و باهم چای نوشیدیم و گپ زدیم. از سرمای سختی که به زودی از راه می رسید و برفهای سنگینی که با خودش می آورد، از کشمش اعلای این روستاها که خواهان زیادی داشت و واردات کشمش چینی حسابی همه را شاکی کرده بود و مهمترین سوال ذهنم که زمین ورزشی در یک روستای سیصدنفره که حتی بر نقشه به زحمت می توانستی پیدایش کنی، چکار می کند؟

داور مسابقه جوان بیست و چهار پنج ساله ای بود. یک جور ریاست سنی بر جمع داشت، چشمانش برق زد، با لحنی سربلند و مغرور گفت : بین بیست و هشت آبادی شهرستان فقط ما زمین ورزشی داریم، اینجا را آقا مسعود ساخته.

جوری گفت «آقامسعود» که یک لحظه گمان کردم صحبت از یک چهره سرشناس ملی است، کسی که باید بشناسمش، توی ذهنم آدم معروف ها را ردیف کردم و کسی با این اسم کوچک پیدا نشد.با احتیاط، جوری که آدم بی اطلاع و گولی به نظر نرسم پرسیدم : کدام آقا مسعود؟!

داور کشمشی به دهان برد و مستقیم در چشمانم خیره شد و توضیح داد : آقا مسعود معمار، یعنی تازه معمار شده، تا پارسال بنا بود.

داور آقا مسعود را معرفی کرد، چند جوان دیگر چیزهایی گفتند و تصویر ذهنی ام را از او کامل تر و پررنگ تر کردند. آقا مسعود، در حقیقت بنای جوان و گمنامی بود از اهالی همین روستا، با دو سه کارگر ساده و شاگرد کارهای کوچکی انجام می داد. ساختن انبار برای خانه ها، چیدن دیوارهای روستایی، تعمیر خانه های فرسوده و از این قبیل، حالا چند ماهی بود که با بالا رفتن مهارت و شهرتش به سطح یک معمار تازه کار ارتقاء پیدا کرده بود و دقیقاً به همین دلیل موفق به دیدنش نشدم، چون مشغول ساختن خانه ای شهری در ملایر بود و شب به روستا برمی گشت. اما با صحبتهای داور و چند نوجوانی که اطرافم نشسته بودند، فهمیدم این بنای جوان، چند سال قبل، تکه زمین رها شده ای را که به خاطر نداشتن آب و وسعت کم قابل کشت نبوده، تسطیح می کند، فنس کشی می کند و به تدریج در اوقات بیکاری با سیمان کاری و نصب تور و تیرک، به شکل زمین ورزشی کوچکی درمی آورد و با خرید دو توپ رسماً افتتاحش می کند. نوجوان‌ها و جوان‌های روستا یک پاتوق ساده اما حقیقی ورزشی پیدا کرده اند. لباس ورزشی می پوشند و اینجا دور هم جمع می شوند و تیم تشکیل می دهند و مسابقه می دهند، جایزه تعیین می کنند و خلاصه خوش هستند. سازمان ورزش استان هم ماجرا را شنیده و پنج توپ استاندارد به ورزشگاه آقا مسعود هدیه کرده.

نزدیک ظهر که آنجا ترک کرده و مسیرم را به طرف غرب پی گرفتم، با خودم فکر کردم این شخصی که ندیدمش، اما اثر وجودی اش را با همه پررنگی و اهمیتش مشاهده کردم، چه جور آدمی می تواند باشد؟ یک جوان سی و چند ساله که از شغل بسیار طاقت فرسای بنایی امرار معاش می کند، با امنیت شغلی پایین و حساب پس اندازی احتمالا خالی، اما با همه ی این احوال، ذهن خلاقش یک زمین ورزشی خلق کرده، مختصر توان مالی اش را طی دوسال به این کار اختصاص داده و گاهی اوقات نیروی بازو و مهارت شغلی اش را به خدمت گرفته تا پروژه اش را تکمیل کند. حالا، از اثر تصمیم و کوشش او، این روستای کوچک و فقیر، به جای بهتری برای زندگی تبدیل شده. جوانها صاحب جایی شده اند که بی مزاحمت برای خودشان ورزش کنند، شاد باشند و گاهی با برگزاری مسابقه ای هیجان جوانی شان را تخلیه کنند. حتی از آبادی های مجاور هم جوانها سوار بر دوچرخه یا موتورسیکلت به این زمین ورزشی می آیند و بازی می کنند. بدون پرداخت هزینه ای و یا تقبل زحمت و منتی، فقط و فقط به همه توصیه شده مراقب باشند و صدمه ای وارد نکنند.

آقا مسعودی که ندیدم، انسانی بود که بدون پول و تبلیغ و طمع کاری برای جهان کوچک پیرامون خودش انجام داده بود و به عقیده ی من او، بر قله ی بلندی در جهان ایستاده بود. قله ای که انسانهای مولد، مبتکر و دیگرخواه به آن راه دارند و انسانهای ضعیف و کوچک را به آن راه نیست. آرزو کردم خداوند آقامسعودهای زیادی در جهان پراکنده کند، در همه شهرها، محله ها، روستاها، کسانی که با همه ی محدودیت ها می توانند تغییر به وجود بیاورند، هرچند کوچک و دنیا را با قدمی و کوششی در حد وسع و توان شان به جایی زیباتر و بهتر تبدیل کنند.

حتما بخوانید:  داد و دهش - (قانون)کارما
این مطلب را با دیگران به اشتراک بگذارید
نظر خود را بنویسید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها