داستانهای واقعی تاریخ ایران: «پادشاه و دختر کولی»

بعضی ها می خندیدند، برخی دیگر چشمک می زدند و بین همدیگر پچ پچ می کردند. اما «ستاره» دختر شاد و پر انرژی کولی در باوری که داشت چنان مصمم بود که گوشه و کنایه های طایفه در نظرش هیچ بود. در این بین پدر و مادرش سرخورده و خشمگین بودند و از اینکه دخترشان سر زبانها افتاده و کل طایفه به تمسخر چیزهایی راجع به او می گویند، پریشان و سرافکنده بودند. اما ستاره در آرزویش، فکرش و انتظارش مصمم بود. شبها که در صحرا دور آتش می نشستند و از شعر و آرزوها و خوابها حرف می زدند، ستاره می گفت: می دانم، دلم گواهی می دهد، یک روز شاهزاده ای سوار بر اسبی باشکوه به صحرای ما می آید، مرا می بیند، دلباخته ام می شود و مرا با خودش خواهد برد. پادشاه و دختر کولی قصه تلخ عشقی اساطیری است‌.

تصویر واقعی لطفعلی خان زند

ستاره اینها را می گفت و چهره اش از نور و سرور روشن می شد، چشم های زیبایش برق می زد و سازش را به دست می گرفت و می نواخت و با لحنی آرزومند ترانه ای عاشقانه و محزون می خواند.

همه می دانستند که طایفه ی کولی، از هند و ایران و عثمانی تا بلغار و اسپانیا، شبیه هم هستند، در بین این مردمان پیشگویی و پیشبینی رایج است، بعضی از کولی ها قادرند از حوادث آینده خبر بدهند و شاید ستاره از این موهبت خداداد برخوردار بود.

 

یکسال گذشت. بادهای سرد پاییز در تپه ماهورهای اطراف شیراز می وزید و جنگلهای بلوط رنگهای زرد و نارنجی پیدا کرده بودند. در عصرگاهی دلگیر گروهی از جوانان طایفه به گرد آتش حلقه زده بودند و به رقص دخترکی که با دامن سرخ رنگ و مواج کنار آتش می چرخید چشم دوخته بودند. صدای پای اسبها بر دامنه ی دره پیچید، سگهای نگهبان صاف ایستادند و به جهت صدا خیره شدند. یکی از سگها چند قدم جلو رفت و با خشونت عوعو کرد. یکی از مردهای طایفه به درون چادر دوید و خنجرش را برداشت. از وقتی که کریمخان بزرگ مرده بود، همه جا ناامنی بود و غارت و غافلگیری. حتی طایفه ی بی آزار و فقیر کولی هم دیگر احساس امنیت نداشتند. از اعماق تاریک دره، از لابلای بیدزارها چند سوار پیدا شدند. با دیدن چادرهای طایفه مهار اسبها را کشیدند و به آهستگی اسبها را تا میدان کوچک سکونتگاه طایفه راندند. مردی که غرق سلاح بود جلوتر آمد و به صدای بلند گفت :«در رکاب خانزاده به شکار رفته ایم، در صحرا راه را گم کردیم، خسته ایم و گرسنه، برای خودمان غذا و جای خواب و برای اسبها آب و علف می خواهیم، پول همه چیز را هم می پردازیم.»

یکی از مردان پیش رفت و خوش آمد گفت و راهنمایی شان کرد که اسبها را کجا ببندند. اما در سکوت سنگین محیط صدای پایی آمد. ستاره، در پیراهن آبی رنگ و پولک دوزی شده اش از میان آدم ها و اسبها گذشت و در بین چند سوار، مهار اسبی را گرفت و رو به سوار گفت :«شاهزاده بالاخره آمدید؟ چقدر چشم به راه بودم. بفرمایید، امشب خانواده ی من مهماندار شما هستند، بفرمایید، خوش آمدید.»

و مهار اسب را پشت سرش کشید و به طرف چادر خودشان برد. یکی از مردهای طایفه هیجان زده و آرام رو به دیگران گفت:«آه، ببینید، این لطفعلی خان زند است، او را در شیراز دیده ام.»

ستاره با آرامش و وقار تمام شاهزاده را بر گلیم کوچکی مقابل چادرشان نشاند. ابریقی آورد و آب ریخت تا دست و روی خاک آلودش را بشوید و کمک کرد چکمه هایش را از پا بیرون بیاورد. سپس به سراغ اسب رفت. اسبی که داستانها راجع به هوش و عاطفه اش می گفتند و غران نام داشت. حیوان از خستگی نیمه جان بود و ماهیچه های کتف و گردنش می لرزید. ستاره از جوی آب دهها سطل آب آورد، عرق تن حیوان را شست، خشکش کرد تا سرمانخورد و برایش آب و یونجه آورد، نوازشش کرد و چشمان درشت و نجیبش را بوسید.شاهزاده حیران و ساکت نگاهش می کرد، عاقبت او را صدا زد تا برابرش بنشیند، پرسید:«تو کی هستی؟ اسب من ، اسب لطفعلی خان زند، غران حیوانی معمولی نیست، اجازه نمی دهد غریبه ها لمسش کنند، اما چنان با تو خو گرفته که انگارصدسال است تو را می شناسد.»

ستاره چشمان درشتش را به نگاه شاهزاده دوخت، در دلش فکر کرد جوانی که مقابل من نشسته نیمه آدمی و نیمه پری است، مگر مردی به این زیبایی از مادر زاده شده؟ گفت:«شاهزاده، من غریبه نیستم که اسبت از وجودم رم کند، مرا مثل یک سینه سرخ، یک کبوتر می بیند که در سحرگاه بر شانه اش نشسته و آواز می خواند، او تو را به نزد من آورد.»

لطفعلی خان کمی نگران شد، صدایش رنگ بی اعتمادی و خشم گرفت،گفت:«تو جادوگری؟ من از سیزده سالگی تا به حالا که نوزده سال دارم، در این کوهها سواری کرده ام، شکار کرده ام، اما امروز به طرز عجیبی همگی سردرگم شدیم، عاقبت راه را گم کردیم. نکند تو ما را جادو کردی؟ راست بگو که اگر بدانم مرا طلسم کردی کشته خواهی شد.»

ستاره در برابر تهدید به قتل همچنان آرام و مهربان نشسته بود و به آرزوی تجسم یافته اش نگاه می کرد. مادرش که آن سو تر نشسته بود، از شنیدن تهدید شاهزاده ضعف کرد و دست لرزانش را بر دهانش گذاشت تا از روی وحشت فریاد نزند. ستاره طره ی زیبایی از گیسوانش را که بر صورتش افتاده بود کنار زد و گفت:«جادویت نکرده ام، تو و همراهانت به فرمان تقدیر راه گم کردید و به هر طرف رفتید راه پیدا نشد تا اینکه به دره ی دورافتاده و گمنام ما آمدید، من تو را فراخواندم، قلبم صدایت کرد و قلب تو صدای مرا شنید، تقدیر ما از این لحظه چون دو ریسمان درهم تافته باهم گره خورده، بیش از این نگویم، چون خسته ای و نیاز به خواب داری.»

سپس برخاست و بی هیچ دلهره ای در چادرشان رختخواب پهن کرد و به همراه مادر و پدرش به چادر دیگری رفت.

صبح زود لطفعلی خان از بساط دود گرفته و قوری سیاه شده ی خانواده دو فنجان قهوه نوشید و کمی نان خورد دخترک را صدا زد.

اسمت ستاره است دیگر؟

بله سرورم.

با پدرت صحبت کردم، تو را با خودم به شیراز می برم و ملاباشی قصر پدرم صیغه ی محرمیت را میان ما جاری خواهد کرد. خودت هم همین را می خواهی، درست است؟

ستاره لبخند زد، بعد از سکوتی کوتاه گفت : ملاباشی چه کار کند؟! ما کولی ها این چیزها را نمی دانیم، یعنی اصلأ بلد نیستیم. اما این را می دانم که اگر با آن شمشیرت سینه ام را بشکافی و جگرم را بیرون بیاوری، خواهی دید که رویش نام تو حک شده.

 

ستاره میان نگاه‌های بهت زده اعضای طایفه، سوار بر اسب یدک شد و همراه با سواران دره ی کولی ها را برای همیشه ترک کرد. او در زمانی به نامزدی لطفعلی خان زند درآمد که جوانی بود نامدار، زیبا و ثروتمند و گمان مردم جنوب ایران آن بود که به زودی شاه سراسر ایران خواهد شد. اما در سالهای بعد ورق برگشت، دعواهای خانگی زندها، خیانت ها، بداقبالی ها اوضاع را چنان دگرگون کرد که سه چهارم ایران به تصرف آقامحمدخان قاجار، رقیب کینه توز و سیاس زندها درآمد و عاقبت شیراز، پایتخت زیبای کریمخان نیز سقوط کرد. ایام دربدری و آوارگی آغاز شده بود. لطفعلی خان چون شیر بیشه صف دشمنان را می شکافت و از هر محاصره ای جان به در می برد. اما شبح مرگ و تیغ بی رحم قاجار در سراسر ایران قدم به قدم در تعقیبش بود و در این ایام محنت بار و مرگبار این ستاره بود که چون جانی در دو پیکر، همراهی اش می کرد و با عشقی آسمانی در سخت ترین روزها کنارش اسب می تاخت و شبها با زمزمه ی محبت قلب خسته و رنجور شاهزاده را التیام می بخشید. بیابان‌های یزد، شهر طبس، کرمان، جیرفت، سیستان، بوشهر، دالکی و همه ی منازل را باهم پیمودند تا عاقبت در شهر بم بعد از جنگی خونین زنجیر اسارت بر دست و پای شاهزاده ی دلیر و رشید زند فرود آمد. او را مجروح و زنجیر شده همراه با ستاره به تهران فرستادند و خان قاجار بعد از توهین و فحاشی بسیار دستور داد چشمان زیبای شاهزاده را میل بکشند. سپس شاهزاده ی نابینا و ستاره به زندانی تاریک منتقل شدند. در آن زندان پر وحشت نیز ستاره حاضر نشد محبوب دلیرش را تنها گذاشته و در پی سرنوشت تازه ای برود. همراهش بود، برایش قصه می گفت، غذا به دهانش می گذارد و با ترنم اشعار قدیمی روح رنجورش را آرام می کرد.

سرانجام آقامحمدخان که از کینه ی خاندان زند لبریز بود امر کرد شاهزاده را به قتل برسانند.

اسب لطفعلی‌خان زند این اسب افسانه‌ای که  قران یا  کوران هم نامیده شده اسبی بوده است از نژاد عرب و ترکمن ، به رنگ سیاه بود و نشانی سفید به شکل یک ستاره بر روی  پیشانیش خودنمایی میکرد. غران در زمان دستگیری صاحبش در بم مجروح شد ، تا زمانی که غران جان در بدن داشت کسی توان دسترسی به صاحبش را نداشت. پاهای آن را مجروح و از بدن جدا کردند و بعد از آن فاجعه رخ داد.

و اما سرنوشت همسر لطفعلی خان زند چنین رقم خورد.

ستاره از رنج فراق نیمه دیوانه و آشفته سالها زندگی کرد. در کوچه ها و بازارهای تهران می گشت و ترانه ای محزون می خواند:

لطفعلی جونم می یاد

یواش یواش صداش می یاد

گاهی در اطراف امامزاده زید، در بازار تهران، که پیکر آخرین شاه زند را در جوارش به خاک سپرده بودند می گشت و ساز می زد، می گریست و آوازهایی به لهجه ی شیرازی می خواند.

هرگز کسی ندانست ستاره کی از دنیا رفت و کجا به خاک سپرده شد. شاید بی نام و نشان و غریب در گوشه ای دورافتاده، اما بدون شک در دنیایی دیگر، جهانی که خالی از قساوت و خشونت و بی رحمی است، دوان دوان خود را به شاهزاده ی محبوبش رسانده و دهانه ی اسبش را در مشت گرفته و با یکدیگر میان سبزه زارهای مواج و مه آلود گم شده اند و حکایتی بر خلاف داستان دختر پادشاه و پسر فقیر را در دنیا جاودانه کرده‌اند‌.

اطلاعات تاریخی مربوط به لطفعلی خان زند:

لطفعلی خان زند، آخرین پادشاه سلسله زند در ایران، با مخالفت شدید آغا محمدخان  روبرو شد و در نهایت به شکست و اعدام او منجر شد. او با تمام مهارت‌های سوارکاری و رزمی خود برای حفظ قدرت تلاش کرد، اما با شورش و خیانت مواجه شد. پس از چندین بار عقب نشینی، توسط آقا محمد خان دستگیر و اعدام شد. خانواده‌اش نیز سرنوشت مشابهی را تجربه کردند و این امر به پایان سلسله زند انجامید. شجاعت و پایداری لطفعلی خان او را به یک شخصیت برجسته در فرهنگ ایرانی تبدیل کرد که به دلیل شجاعت و کارآمدی او در مقام یک فرمانروا تجلیل می‌شود. سر هارفورد جونز، یک سیاستمدار انگلیسی، حتی او را “آخرین پادشاه شجاع ایران” توصیف کرد.

حتما بخوانید:  حکایت - زندگی بهتر
این مطلب را با دیگران به اشتراک بگذارید
نظر خود را بنویسید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها