حکایت – زندگی بهتر

این حکایت یکی از رمزهای خوشبختی و تجربه زندگی بهتر را به ما معرفی می‌کند.

مردی صبح به بازار رفت و دید دکانش را دزد زده، حاصل کار یک ماهه‌اش را دزدان غارت کرده بودند. با ناراحتی به خانه آمد و همسرش با او بنای دعوا و مرافعه گذاشت و متهمش کرد که در مراقبت از دکان سهل‌انگاری کرده، حالا بدون پول چطور لباس جدید بخرم و به عروسی خواهرم بروم.

وقوع چند اتفاق تلخ دیگر در روزهای آینده مرد را آنچنان عاصی کرد که با خود گفت: دنیا برایم جهنم شده، هیچ فریادرسی هم ندارم، می روم و خودم را می‌کشم.

به کوهستان مجاور شهر رفت و از فراز صخره‌ی بلندی آماده سقوط شد. در همان لحظه جوان بیست ساله‌ای با لباس سفید و صورتی مهربان پیدا شد و دست مرد را گرفت و خواهش کرد از این کار صرف نظر کند.

مرد گفت: تو دیگر کی هستی؟ جوان گفت: من روی این صخره و در سکوت کوهستان مشغول مراقبه بودم، که تو از راه رسیدی، این کار را نکن.

مرد فریاد زد: تو چه می دانی بن‌بست در زندگی چه معنایی دارد؟ بدبختی و تحقیر یعنی چه، برو کنار.

جوان با همان آرامش لحظه‌ی اول گفت‌: من یک پیشنهاد دارم. اگر بی‌نتیجه بود فرصت خودکشی از تو گرفته نشده، اما اگر نتیجه داد تو نجات پیدا کرده‌ای و فرصت یک زندگی بهتر را خواهی داشت.

مرد با تردید پرسید: فقط معجزه می‌تواند نجاتم بدهد، نکند معجزه‌ی خدا را در آستین داری.

جوان عارف گفت: تو با همه‌ی محدودیت و مشکلاتت، در هر روز به یک انسان کمک کن. فرقی نمی‌کند چه کمکی، فقط کاری تاثیرگذار و شادکننده‌ی یک انسان باشد. یک خرید کوچک برای خانواده‌ای فقیر، هدیه دادن دفتر یا کتاب به محصلی تنگدست، به مقصد رساندن یک نفر …

آن دونفر از هم جدا شدند و چندین ماه از آن دیدار عجیب گذشت. جوان عارف بر روی صخره نشسته بود و سعی می‌کرد به مراقبه‌ای عمیق فرو برود. که دید همان مرد به سختی خودش را بالا کشید و آمد کنارش نشست. برخلاف دفعه‌ی قبل، سرحال و شاداب بود و نیروی قدرتمند حیات و اعتماد به نفس از نگاهش فوران می‌کرد.

گفت: ای جوان، من با روی دیگری از زندگی آشنا شدم. هر بار که سهمی از وقت، پول، یا امکاناتم را به انسانی دیگر می‌بخشیدم، چیزی در درونم رشد می‌کرد که بسیار قدرتمند و روشن بود. به تدریج همه‌ی تحقیرها و نا امیدی‌ها از قلبم پاک شد و دانستم که در این سیاره نقشی ارزشمند و قابل احترام بر عهده دارم. هر روز که می‌گذرد و هر خدمتی که به جهان می‌کنم، امید و آرامش با رنگ جدیدی در وجودم رشد می‌کند.

جوان عارف لبخند زد.

مرد ادامه داد: امروز برای درختان پای کوه کمی آب آورده‌ام، خیلی وقت است باران نباریده، اگر دوست داری بیا باهم برویم.

حتما بخوانید:  زندگی خود را متحول کنید، فقط با 18 نکته ساده
این مطلب را با دیگران به اشتراک بگذارید
نظر خود را بنویسید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها