داستان‌هایی حقیقی از دل تاریخ – رابعه بلخی مادر شعر پارسی

رابعه بلخی – «دختری سوار بر توسن ترانه»

در آن نیمه شب تابستانی باغ «گلستان» که خلوتگاه اختصاصی امیر مقتدر سامانی، امیراحمد بود، به میمنت جشن تولد هفت سالگی ولیعهد، غرق در نور و عطر گلها و شادی بود. امیر دستور داده بود بساط مهمانی در جزیره‌ای که وسط آبگیر باغ قرار دارد برپا شود و بهترین رامشگران و نوازندگان بخارا در چند قایق به نرمی به گرد جزیره گردش کنند و بنوازند. خادمان سلطنتی بی وقفه در آمد و شد بودند و از روی پل چوبی زیبایی که جزیره را با باغ متصل می نمود، میوه و شربت و نقل و شیرینی و نوشیدنی به مهمانان می رساندند. امیربخارا، شاد و سرحال نفس عمیقی کشید و از عطر گلها که در فضا موج می‌زد لذت برد، رو به ملک الشعرای دربار کرد و گفت: جناب رودکی برای ما چیزی بخوان.

رودکی گردن کشید و رو به جهت صدای امیر گفت:

  • الا ای باد شبگیری
  • پیام من به دلبر بر
  • بگو آن ماه خوبان را
  • که جان با دل برابر بر

میهمانان همگی تحسین کردند و آفرین گفتند و امیر هم با رضایت سر تکان داد. رودکی گفت: حضرت امیر، این شعر از سروده های من نیست، مایه اعجاب شما خواهد بود اگر بگویم این شعر زیبا را زنی با ذوق و هنرمند سروده است.

امیر بخارا پسر کوچکش را به خود فشرد و خندان گفت: آفرین بر آن زن! چنین شیرینی کلام و شعری فقط از اهل خراسان برمی آید، او کیست؟

رودکی پاسخ داد: امیر درست فرمودند، او خراسانی است. نامش رابعه است، رابعه دختر کعب قزداری، اهل بلخ. من با او در سفر دیدار کردم و اشعارش را برایم خواند و از زیبایی و لطافت کلامش حیران شدم. اما چشمه ی جوشان شعرش از عشق سرچشمه گرفته، او عاشق است، عاشق بکتاش از غلامان و کارگزاران پدرش و این عشق ممنوعه او را سوزانده و شعله ی درخشان شعر از وجودش متجلی شده.

مهمانان زیرلب چیزهایی گفتند، امیربخارا ساکت شد و رودکی متعجب ماند که چرا آنهمه شادی و شوق ناگهان خاموش شد. اگر رودکی نابینا نبود در آن لحظه می دید که «حارث» برادر رابعه در آن مهمانی حضور دارد و چهره اش از خشم به کبودی گراییده.حارث به احترام امیر سامانی خویشتنداری کرد و ساعتی دیگر در مجلس ماند. سپس به نزد امیراحمد رفت، هدیه ی زرین و گرانقدری که برای جشن تولد ولیعهد تهیه کرده بود تقدیم نمود و اجازه ی مرخصی خواست.

 

پنج روز بعد، رابعه بی خبر از همه جا تنها به باغ رفته بود و به کبوترانش دانه می داد که صدای پای تاختن اسب شنید. چند سوار تا پشت درگاه آمدند، با خشونت دروازه را گشودند و وارد شدند. رابعه با تعجب دید که برادرش حارث، خاک آلود و خشمگین از میان درخت‌ها گذشت و در برابرش ایستاد.

آه، برادرجان، از سفر بازگشتید؟ چقدر زود ! به خانه خوش آمدید.

حارث بر سینه ی خودش مشت کوبید و گفت : ای کاش تیری بر سینه ام زده بودی و با خاندان ما این کار را نمی کردی.

رابعه حیران و وحشتزده بر جای خود خشک شد، نمی دانست چه شده.

حارث پا بر زمین کوبید و غرید: آبروی خاندان ما رفت. رودکی شاعر پرده از دلدادگی کثیفت برداشت. تو ما را رسوای عام و خاص کردی. شرافت و آبروی پدرمان را بر باد دادی. تنها دختر کعب، حکمران بلخ و قندهار و سیستان با یک غلام نرد عشق ببازد؟! مگر شیطان به جلدت رفته بود؟ یا آن بکتاش نامرد تو را جادو کرده؟

رابعه عجز و لابه نکرد، تنها اشک هایش را پاک کرد و گفت : هیچ خلاف شرعی و هیچ دیدار پنهانی میان من و بکتاش رخ نداده، تنها گناه من شوری است که در دل دارم، همین.

حارث، که بعد از مرگ پدر جانشین او شده و حاکم مقتدر و بلامنازع بلخ تا سیستان بود، حکم کرد خواهرش را به گرمابه ببرند، رگ دستش را بگشایند و در حمام را با آجر و گچ مسدود سازند. سپس سوار شد و به خانه ی بکتاش رفت، در را با لگدی شکست و وارد خانه شد و امر کرد خانه را جستجو کنند. در صندوق کوچکی، اوراقی یافتند از اشعار رابعه، بیشتر شعر عاشقانه و حتی تصویری یافتند که به دست حارث دادند. حارث با انزجار به نقاشی نگاه کرد که چه استادانه کشیده شده بود. چهره ی رابعه بود، با همان گیسوان سیاه، چشمان غمگین و لبهای سرخ و ظریف.

بکتاش محکم ایستاد و گفت: امیر، میان من و او هیچ گناهی نرفته، رابعه پاکدامن ترین زن عالم است و من همه ی وجودم از تحسین او و نجابت او و بزرگی اش لبریز شده، بی هیچ دیداری پنهانی و هیچ امر خارج از عرفی.

اما حارث با روحی زخمی و غروری لگدمال شده حاضر نبود بی گناهی این دو را بپذیرد. شمشیرش را که به کشتن بکتاش از نیام بیرون کشیده بود، غلاف کرد و با خشمی زهرآگین گفت: ای غلام خائن، تو کلیددار خزانه ی ما بودی، به تو اعتماد کردیم و تو خیانت کردی، تو را نمی کشم تا راحت بشوی، باید زجرکش بشوی تا بفهمی بهای آبروی خاندان کعب چند است.

بکتاش را به سیاه چالی کثیف و نمناک انداختند تا از گرسنگی بمیرد و بدنش خوراک موشها گردد.

بامداد روز بعد در مسدود شده ی گرمابه را شکستند، دیدند رابعه، مثل فرشته ای بی گناه، آرام و زیبا بر زمین خوابیده و چشمانش را برای همیشه بسته. اما تمام دیوارهای گرمابه منقش به اشعار اوست. اشعاری که با خون خود نقش زده و عشق روحانی اش را با قطرات خون خود جاودان نموده.

اما کسی به سراغ سیاه چال نرفت. حارث فرمان داده بود حتی جسد بکتاش نباید مثل انسان دفن شود، آنقدر در آن گنداب بماند تا حشرات و موشها بخورندش و نابودش کنند. عجیب آنکه تقدیر چیز دیگری بود. بکتاش زنده ماند. آیا کسی از راهی پنهانی به او آب و غذا می رساند؟ حتما چنین بوده، اما چه کسی و از چه راهی؟ این از رازهای سربسته ی تاریخ است. هرگز برملا نشد. بکتاش در آن تاریکی خوفناک هر روز و هر ساعت خاطراتش را مرور می نمود. یاد آن روز که در دهلیزی با رابعه تنها شد، آستینش را گرفت و گفت :«رابعه، مرا شیفته خودت کردی و دوری می کنی، چقدر باید محروم بمانم؟»

رابعه با خشمی آمیخته به ناز آستینش را از دست بکتاش بیرون کشید و سرزنش کنان گفت :«گناه؟ سبحان الله، مگر می شود؟ باید صبر کرد تا فرجی بشود، قوی باش بکتاش عزیزم، خدا کمکمان می کند….» یا دو سال پیش که جنگی درگرفت، پشت دیوارهای بلخ با دشمن درآویختند و بکتاش به یاد آورد که به ضربه ی گرز از اسب افتاد و نزدیک بود زیر دست و پای دشمن تلف شود. ناگهان سواری چابک شمشیرزنان صف دشمن را شکافت، او را بر ترک اسب نشاند و از میدان به در برد. بیرون از مهلکه خون را از روی صورتش پاک کرد و خواست برود که بکتاش گفته بود: جوانمرد، جانم را نجات دادی، تو کی هستی؟ سرباز نقاب از صورت برداشته بود و لبخند زنان گفته بود :«جوان زن هستم، معلوم است از ضربه ی دشمن چنان گیج شدی که مرا هم دیگر فراموش کردی! دلم طاقت نیاورد در کاخ بنشینم، دلم گواهی داد در خطر هستی، زره پوشیدم و شمشیر برداشتم و ناشناس وارد لشکر شدم و خدا را شکر که به موقع رسیدم.»

قلب بکتاش از مرور این خاطرات آتش گرفته بود. سرانجام شش ماه بعد از مرگ شهادت گونه ی معشوقش توانست از سیاه چال بگریزد. با معلوماتی که از دهلیزها و ساختمان قصر داشت، نقشه ای کشید و شبانه وارد قصر حکومتی بلخ شد و تا خوابگاه امیرحارث پیش رفت و او را به انتقام قتل رابعه، به قتل رساند. سپس شبح وار از قصر بیرون رفت.

بامداد فردا، رهگذرانی که از گورستان بلخ می گذشتند دیدند جوانی خود را بر سنگ مزار رابعه انداخته و خوابیده. جلو رفتند. بکتاش بود. با همان خنجر که حارث را کشته بود، به زندگی خودش پایان داده و خونش مزار رابعه را گلگون نموده بود.

رابعه بلخی، یا رابعه قزداری را مادر شعر پارسی می دانند. تنها هفت غزل از سروده هایش به روزگار ما رسیده، چراکه حارث برادرش هرچه یافت سوزاند و نابود کرد. اما یاد و خاطره ی رابعه، شهزاده ای سوار بر توسن شعر، که عشق سوزانش به خون رنگین شد و شهید راه عشق شد، برای همیشه در یاد و خاطره ی فارسی گویان جاودانه شد. مزار رابعه امروز در شهر کوچک بلخ همچنان برپاست.

الا ای باد شبگیری

پیام من به دلبر بر …

 

حتما بخوانید:  داستانهای واقعی تاریخ ایران: «پادشاه و دختر کولی»
این مطلب را با دیگران به اشتراک بگذارید
نظر خود را بنویسید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها