فهرست مطالب
آل بویه – داستانهایی عجیب، اما حقیقی از تاریخ ایران
قرنها پیش، در روستایی کوچک و گمنام مردی ماهیگیر زندگی میکرد که بعد از فوت همسر محبوبش، هم و غم خود را صرف پرورش سه پسرش علی، احمد و حسن کرده بود و با حرفهی دشوار ماهیگیری معاش مختصری کسب میکرد. «بویه» با اینکه فقیر بود، از احترام کدخدا و مردم روستا برخوردار بود و پسر ارشدش علی، دل در گروی «خورشید» دختر زیبای کدخدا داشت. در یک روز گرم تابستانی کدخدا بویه و پسرانش را به خانهاش دعوت کرده بود و دستور داده بود گوسفند کوچکی کباب کنند و ناهار مفصلی فراهم کنند. بعد از صرف غذا، درویش دورهگردی بر درگاه خانه حاضر شد و به خدمتکار خانه گفت: «من در طالع بینی مهارت دارم، به ارباب اطلاع بده میتوانم طالعش را بخوانم، در گرفتن دستمزد هم حریص نیستم»
کدخدا، برای سرگرم شدن خانواده و مهمانانش، درویش را به حضور پذیرفت. درویش کف دست کدخدا را دید و چیزهایی گفت و اخباری از سعد و نحس ایام داد. چند نفر دیگر هم کف دستشان را به او نشان دادند و با علاقه به حرفهای درویش غریبه گوش دادند. بویه ساکت کنج خانه نشسته بود و از خوردن گلابیهای وحشی لذت می برد. کدخدا رو به او گفت: «بویه، بیا کف دستت را نشان این مرد بده، ببینیم امسال چه چیزی در انتظار اوست.»
بویه جواب داد: «به کف بینی نیاز ندارم، اگر این مرد ادعا میکند از اسرار غیبی خبر میدهد، خواب مرا تعبیری کند.»
درویش با اعتماد به نفس تمام گفت: «خوابتان را تعریف کنید، برایت تعبیر میکنم.»
تعبیر خواب بویه چه بود؟
بویه گفت: «چند شب پیش خواب خیلی عجیبی دیدم که صحنههای عجیبیش هنوز مقابل چشمم زنده است. اما از تعبیر آن عاجز و سردرگم هستم. خواب دیدم آتش از سینهام زبانه کشید، بعد تبدیل به سه شاخه شد و هر شاخه به طرفی رفت. ستونهای آتش چنان دور شد که میدانستم به شرق و غرب میرود. به دوردستها. خواب واضحی بود، مثل روز روشن بود.»
حالا همه ساکت و علاقهمند به درویش خیره شده بودند که چه میگوید. درویش کمی فکر کرد و پاسخ عجیبی داد: «آقا، هرچه برای این خانواده وقت گذاشتهام و کفبینی کردهام، دستمزدی در حد کمی برنج و چند قرص نان میشود. اما برای تعبیر خواب شما صد سکهی طلا دستمزد میخواهم!»
این شرط چنان عجیب بود که همهی ده دوازده نفری که در مجلس بودند، ساکت و متعجب به درویش خیره شدند. بویه، با خونسردی کامل یک گلابی وحشی را دو نیم کرد و گفت: «درویش، من هر روز جانم را به خطر میاندازم و با یک قایق کوچک با امواج دریا میجنگم، برای صید چند ماهی که بیش از نیم سکهی نقره نمیارزند، حتما قصد شوخی داری.»
درویش با چنان حرارتی حرف میزد که همه سردرگم مانده بودند که موضوع چیست. حتی پیشنهاد کرد: «اشکالی ندارد، میپذیرم که الان چنین طلایی در اختیار نداری، اما در حضور این ارباب به من قول بده که اگر تعبیری که برایت میکنم به حقیقت پیوست، صدسکه طلای من را پرداخت کنید.»
بویه، با لبخندی که رنگ تمسخر داشت گفت: «باشد، تو نشانی آن گنج را بده، من صدسکه طلا به تو بدهکارم، تعبیر کن.»
ماجرا آنقدر جالب شده بود که دو خدمتکار خانه هم دست از کار کشیده و به درویش چشم دوخته بودند. درویش دوزانو و صاف نشست و با لحنی مطمئن گفت: «ای جوانمرد، تو سه پسر داری. پسرانت مردانی جنگاور و نامدار می شوند. هر سه در آینده به قدرت و لشکر آراسته شده و در نهایت به پادشاهی میرسند.»
سکوت بهتآور مجلس را فرو گرفت. اما این فریاد خشم آلود بویه بود که خانه را پر کرد. مشت بر زمین کوبید و غرید: فکر کردم درویشی، اما گویا دلقک هستی. لباس روستایی من و پسرانم را دیدی و قصهای جور کردی که اهل مجلس را بخندانی؟! خواستی ما را مضحکهی مردم روستا کنی؟
اما درویش با وقار تمام حرفش را تکرار کرد: «بویه، تو به من قول دادی، هر وقت این تعبیر من واقع شد، باید صد سکه طلا پرداخت کنی، من به دانش خودم اطمینان کامل دارم، دیگر خود دانی.»
پسران بویه تصمیم خود را گرفتند
صبح روز بعد، با دمیدن بامداد، بویه بیدار شد و دست و روی شست و نماز خواند و آماده شد به دریا برود. اما دید پسرانش زودتر از او بیدار شده و کنج خانه نشسته و باهم پچپچ میکنند. با اوقات تلخ گفت: اول صبح جلسه گذاشتهاید؟! زود باشید، باید به دریا برویم.
پدر، ما نمیآییم!
بویه حیرتزده ایستاد و چشمان تک تک پسرانش را از نظر گذراند. گفت: «نمیآیید؟ یعنی چه؟ میخواهید امروز گرسنه بمانید؟»
علی، به نمایندگی از جمع پاسخ داد: «پدرجان، از دیشب ما سه نفر راجع به خواب شما و تعبیرش فکر کردیم، مشورت کردیم. آن درویش را خداوند به روستای ما فرستاد تا ما سرنخ تقدیر الهی را پیدا کنیم و به سوی آنچه مقدر شده برویم.
بویه خشمگین بود، اما خودش را کنترل کرد، گفت: «یعنی دقیقا چکار کنید؟»
— آن رویا صدای خداوند بود، که به شما آشکار شد. آن درویش هم ترجمان سخن خدا بود. ما از امروز دیگر ماهیگیر نیستیم. به سوی سرنوشت میرویم، ما سه برادر، یعنی پسران شما، پادشاه خواهیم شد.
بویه سردرگم شده بود، توضیح داد که ما مردم فقیر باید به فکر سیر کردن شکممان باشیم، رویا و تخیل به مردم ثروتمند تعلق دارد. خودتان را بدنام و مایهی تمسخر نکنید…
سه روز بعد، سه برادر دیلمی با پدر وداع کردند و آماده عزیمت شدند. علی، به دیدار خورشید رفت و یادآوری کرد اگر زنده ماند بازمیگردد و با دست پر او را از پدرش خواستگاری میکند. اما حرکت این سه جوان فقیر موانع پرشماری داشت، هیچ کدام اسبی نداشتند تا به رسم سربازان بر آن سوار شده و به شهر بروند. به جز شمشیر قدیمی بویه، که در جوانی با آن جنگیده بود نیز سلاحی دیگر نداشتند. پدر خورشید، نظر به محبتی که به آن خانواده داشت، یک اسب در اختیار علی گذاشت، اما دو برادر دیگر مجبور شدند قاطری تهیه کنند و در نهایت خجالت بر آن سوار شده و به راه افتند. مردم روستا آنقدر ایستادند و دور شدن پسران بویه را تماشا کردند تا مسافران در کوره راه جنگلی پنهان شده و از نظرها غایب گشتند.
از رشادت پسران آل بویه در میدان نبرد تا فرماندهی آنها
سه برادر، یک ماه بعد وارد اردوی ماکان بن کاکی شده و به عنوان سرباز ثبت نام نمودند. از بدو ورود سلاح تحویل گرفته و با شوق و ذوقی بی حد، مشغول فراگیری تمرینهای جنگی شدند. تیراندازی، نبرد تن به تن، سوارکاری، افکندن کمند، پرتاب کارد و تبر و شمشیر زدن را از کهنه سربازان یاد گرفتند. اما آنقدر تمرینهای بدنی سنگین در پیش گرفتند که به زودی در اردو مشهور شده و احدی قادر به کشتی گرفتن و مچ انداختن با آنان نبود. چند ماه بعد، جنگی واقع شد که علی به سنت پهلوانان قدیم، سوار بر اسب، به وسط میدان آمد و هماورد طلبید.
چند پهلوان از لشکر مقابل به جنگ او آمدند و علی در مقابل صفوف هزاران جنگجو هر سه پهلوان را به قتل رساند و خیلی زود نام او و برادرانش به عنوان پهلوانان لشکر مشهور شد. ماکان، فرماندهی یک دستهی صد نفره را به علی واگذار کرد، او با ابراز شجاعت و لیاقت، طی دو سال تا فرماندهی کل سپاه ارتقاء یافت و در حالیکه بر اسبی کوهپیکر نشسته و شمشیر بر کمر بسته بود، به روستای زادگاهشان رفت و خورشید را خواستگاری نمود. حالا، او چنان شهرت و ثروتی داشت که اگر مایل به ازدواج با شاهزاده خانمهای ری و همدان بود نیز، مانعی وجود نداشت. اما خورشید، عشق قدیمیاش را به همراه خود به ری آورد و در خانهای مناسب سکنی داد و چند خدمتکار از روستای خودشان را به خدمت او گماشت.
رسیدن به پادشاهی
برادران بویهی، شش سال پس از خارج شدن از روستای گمنام شان، دست به کودتایی زده و قدرت را در دست گرفتند. تصرف ری، ساوه، همدان و اصفهان، آنان را تا سطح یک پادشاهی کوچک بالا برد و با فتح خوزستان و شیراز قلمرو آل بویه، به خلیج فارس رسید. در جنگ شیراز، به دلیل کمبود منابع مالی ادامهی جنگ مقدور نبود و سربازان که چند ماه حقوق نگرفته بودند در آستانهی شورش و تمرد قرار گرفتند. علی، پادشاه جوان آل بویه، که حاضر نبود مشکل را با غارت مردم شیراز و نابودی خانواده های ثروتمند حل کند، از جبههی جنگ وارد شهر شد و به کاخی که برای استقرارش معین شده بود رفت. درحالیکه از فرط فکر و خیال سخت مشوش بود. اگر پول تهیه نمیشد، حفظ لشکر و فتوحات در خطر جدی قرار میگرفت.
علی، همانطور که روی تخت دراز کشیده و غرق در افکارش بود، ناگهان صدای فش فش عجیبی شنید. مار بزرگی، چون اژدها، از سوراخ کنج سقف سر بیرون کرد و کمی اطراف را نگاه کرد و به سوراخش برگشت. علی از جا پرید و محافظان را خبر کرد. اگر مار در خواب او را نیش میزد، مرگ حتمی در انتظارش بود. اما لطف خدا نجاتش داده بود. گوشهی سقف را با کلنگ ویران کردند و مار با جثه ی مهیبش بر کف زمین افتاد. آنچنان بزرگ و ترسناک بود که برای شکار کردنش یک کیسهی بسیار بزرگ آوردند.
اما حادثهای عجیبتر به وقوع پیوست، از محل شکاف سقف، تکهای بزرگ جدا شد و بارانی از سکههای طلا بر تختخواب بارید. تعداد سکهها آنقدر زیاد بود که وقتی با ترازو توزین شد، هفده کیلو طلا با عیار بالا توزین گردید. علی، بار دیگر دستی غیبی را در حمایت از خودش دیده بود. مار محل گنج را نشان داده بود و مشکل کمبود پول در یک لحظه مرتفع شد.
سلسلهی آل بویه، که اولین شاهان شیعه در ایران بودند، در نیمهی قرن چهارم، پیروزمندانه وارد بغداد شدند و آرزوی دیرینهی ایرانیان محقق شد. المستکفی، خلیفهی وقت، ناچار بود سلطنت و قدرت این شاهان ایرانی را به رسمیت بشناسد و دم نزند. یک ماه بعد از ورود لشکر آل بویه، دو افسر دیلمی وارد کاخ باشکوه و پرتجمل خلیفهی عباسی شدند، یکراست به طرف تخت رفتند. خلیفه طبق عادت دو دستش را بالا برد تا این افسران ایرانی آن را ببوسند. اما اتفاق عجیبی افتاد. آن دو افسر جزء، دو دست خلیفه را گرفتند و او را نشان کشان بر روی زمین کشیدند و از کاخ بیرون بردند. درباریان و محافظان مستکفی، خلیفهی عباسی، با چشمانی از حدقه درآمده، این صحنه را تماشا کردند و جرأت اعتراض در خود نیافتند.
مستکفی عزل شد و یک عباسی دیگر با لقب راضی به عنوان خلیفه منصوب شد. پادشاهی بویهی، از روز اول به این خلیفه تفهیم کرد که هیچ قدرتی ندارد و حتی اجازه ندارد برای خودش وزیری معین کند.
شاهنشاهی آل بویه، در دوران سلطنت بسیار کوتاه عضددوله، با پایتختی شیراز، توانست حشمت و عظمت عصر ساسانی را احیاء کند و سرتاسر عراق عرب را به دایرهی تصرفاتش اضافه گرداند.
این پادشاهی نیرومند، با جرقهای آغاز شد که از یک رویا پدید آمد. رویایی که یک ماهیگیر گمنام در روستایی دوردست دید و مردی دورهگرد آن را تعبیر نمود. در ادامه شجره نامه سلسه آل بویه را مشاهده میکنید: