حکایت و داستان تو نیکی می کن و در دجله انداز از قابوسنامه

داستانهایی شرگرف اما حقیقی از تاریخ مشرق زمین: رودخانه جهان

حکایت و داستان تو نیکی می کن و در دجله انداز از قابوسنامه: حکایت شده در روزگار سلطنت خلیفه المنتصر، غلامی به دربار آورده شد که در زیبایی و هوش زبانزد اطرافیان گردید. کودکی بود ده ساله، با چشمانی درشت و سیاه رنگ، مژگانی بلند و موهایی مجعد و زیبا که به طرزی شیرین صحبت می کرد و مودب و باهوش به نظر می رسید. کودک، خیلی زود توجه خلیفه را به خود جلب کرد. او را احضار نمود و از وی سوالاتی پرسید، کودک با جوابهای خوب و شایسته ادب و تربیت خود را به اثبات رساند.مهر این کودک آنچنان در قلب خلیفه جای گرفت که نامش را «بشارت» گذاشت، یعنی خبر خوب. سپس به اهل دربار اعلام کرد که بشارت از این به بعد فرزند من است و هر امتیازی به پسران و دختران من تعلق دارد، شامل بشارت نیز می شود.

تو نیکی می کن و در دجله انداز

به خواست خدا، ستاره ی بخت بشارت ناگهان چنان اوج گرفت که از خدمتکاری ساده، به فرزند خلیفه تبدیل شد و همه ی کارکنان قصر موظف بودند احترام وی را رعایت کنند. به سنت شاهزادگان و خلیفه زادگان، برای بشارت، معلم های مختلف استخدام کردند و او موظف شد بخشی از روز را تعلیم ببیند. معلم خواندن و نوشتن، معلم حساب، معلم قران، معلم موسیقی و معلم شنا. بشارت گاهی همراه با یکی از کارکنان دربار، به بغداد می رفت و در شهر هزار و یک شب پرسه می زد و با لباس های فاخری که بر تن داشت، توجه عابران را جلب می نمود. گاهی شیرینی می خرید و در حد افراط می خورد و گاهی روی پل های بغداد جست و خیز می کرد. اما مهمترین آرزویش این بود که بتواند در دجله شنا کند. عاقبت مربی شنا، کلاس تعلیم را از استخر قصر به کرانه ی دجله منتقل کرد، اما با نظارت دقیق و شدید مراقب بود بشارت فقط در نزدیکی ساحل شنا کند. اما چنان که عادت کودکان است، بشارت در یک روز تعلیم، در حالیکه پیش خودش می گفت من مثل ماهی شنا می کنم، چرا این معلم بدخلق اینقدر سختگیری می کند، از طنابی که بین دو قایق کشیده بودند و حد نهایی او به حساب می آمد، گذشت و شاد و شناکنان به میان امواج خروشان دجله رفت. دقایقی بعد جریان آب کودک را مثل یک برگ کوچک از جا کند و با خود برد.

حتما بخوانید:  پادکست معرفی پردرآمدترین آوسبیلدونگ ها

فریادهای بشارت و مربی شنا باعث شد که توجه ملاحان و ماهی گیران جلب شود. در آن واحد چند ملاح در آب پریدند و شناکنان به سوی کودک رفتند. اما امواج خروشان با چنان سرعتی بشارت را با خود برد که هیچ کدام نتوانستند به او برسند. فریادهای بشارت خاموش شد و مربی شنا گریه کنان و حیران به پهنه ی وسیع دجله خیره ماند. کسی جرأت نداشت این خبر را به خلیفه برساند. تا عصر جستجو کردند، چون چیزی به دست نیامد، رئیس تشریفات دربار مامور شد این خبر هولناک را به خلیفه بدهد و این اول ماجرای تلخی بود که آغاز شد. خلیفه با اشک و گریه بی قرار شد. از تخت پایین آمد و بر زمین نشست، نوحه سر داد، گریه کرد و اعلام نمود تا جسد این فرزند عزیز پیدا نشود، من لب به غذا نمی زنم.

جستجو با شدت ادامه پیدا کرد و سوگواری خلیفه هر روز شدیدتر و غم انگیز تر می شد. تا جایی که ارکان مملکت به نزدش رفتند و گفتند شما حکمران این ملک هستید، شایسته نیست بیش از این عزاداری کنید.

اما خلیفه پیوسته گریه می کرد و اسم فرزندش را می برد و توجهی به امور اطراف نداشت. یک هفته با همین شرایط تلخ گذشت. هیچ وزیری به دربار راه نداشت و هیچ گزارشی مطالعه نمی شد. خلیفه تشنه و گرسنه درهای قصر را بر خود بسته بود و از شدت اندوه بی تابی می کرد.

 

در روز هفتم، ماهیگیر فقیری چند فرسخ پایین تر از شهر بغداد، مشغول صید بود که با صحنه ی عجیبی مواجه شد. در حفره ای که بر ساحل قرارداشت، کودکی نشسته بود و نگاهش می کرد. ماهیگیر که از هیاهوی غرق شدن فرزند خلیفه خبر داشت، قایق را به طرف غار برد و گفت:«گمان کنم تو همان گمشده ی خلیفه هستی.»

بشارت گفت «آری، کمک کن.»

تو نیکی می کن و در دجله انداز

ماهیگیر به سرعت تور ماهیگیری اش را به شکل طناب درآورد و کودک را سوار بر قایق کرده و به خانه اش در بغداد برد. سپس به قصر خلیفه رفت و اجازه ی دیدار گرفت و وارد حریم سلطانی شد. گفت:«حضرت خلیفه، آن جایزه که اعلام شده بود هنوز برقرار است؟»

گفت :«بله، پنج هزار سکه به یابنده ی جسد فرزند عزیزم می دهم، خداوند کمک کند تا امروز طعمه حیوانات نشده باشد.»

ماهیگیر گفت:«و اگر زنده به نزد شما بیاورمش چه؟»

حتما بخوانید:  قدرت فیض - فیض الهی

برقی از چشمان خلیفه بیرون جهید. میان شادی و خشم و تعجب فریاد زد:«امکان ندارد، مگر انسان یک هفته در آب زنده می ماند؟! اگر فرزندم را زنده بیاوری ده هزار سکه پاداش داری.»

کمی بعد، بشارت، با ظاهری زنده و آفتاب سوخته وارد سرای خلیفه شد. خلیفه او را به آغوش کشید، شادی ها کرد و همان دم دستور داد جایزه ی ماهیگیر را بپردازند.سپس امر کرد غذا بیاورند. بشارت گفت پدرجان من سیر هستم!

گفتند چطور سیری؟! مگر از آب غذا گرفتی؟

گفت : هر روز سبدی بر روی آب می آمد و ده قرص نان بر آن بود. روی نان حک شده بود «اسکافی» من دوبار موفق شدم سبد را بگیرم و بیش از نیازم نان خوردم.

پیشنهاد: حدس می‌زنیم حکایت هر که در این سرا درآید نانش دهید در بخش فرهنگ و هنر فارسی1 را هم دوست داشته باشید.

تو نیکی می کن و در دجله انداز

در بغداد جار زدند اسکافی کیست که خلیفه قصد دارد به او جایزه بدهد. دو روز بعد مرد جوانی آمد و خود را معرفی کرد؛حسین اسکافی.

خلیفه گفت: «ای جوانمرد، ماجرای نان و سبد چیست؟»

گفت:«از عارفی شنیدم هرکس به هر مقدار که بتواند، کار نیکی انجام بدهد که خداوند آن کار نیک را جبران خواهد کرد و برکت خواهد داد. من، مردی نانوا و عیالوارم، تنها همین مقدار در توانم بود. نانها را روی دجله رها می کردم تا جایی به یک گرسنه برسد.به احدی هم نگفته بودم و نمی دانستم نانی که می فرستم را چه کسی می خورد.

خلیفه به او محبت بسیار کرد و گفت :«تو جان فرزند عزیز مرا نجات دادی، امروز همان روزی است که خداوند پاداش هزاران برابر به عمل خیر تو می دهد.»

پس دستور داد، سه روستا از بهترین و ثروتمندترین آبادی های اطراف بغداد را به نام حسین اسکافی سند بنویسند و تقدیمش کنند.

کسانی که صد سال بعد از این ماجرا به بغداد سفر کرده اند، دیده بودند که نوادگان آن نانوا، ثروتمند و محترم در بغداد زندگی می کنند و همه ی جاه و جلال زندگی ایشان از چند قرص نانی بود که بر دجله رها می شد.

تو نیکی می کن و در دجله انداز

که ایزد، در بیابانت دهد باز

تو نیکی میکن و در دجله انداز از کیست؟

این بیت  از جمله ابیات شیخ اجل سعدی شیرازی است و ماجرایی بالاتر خواندید، انگیزه‌ی سرودن آن توسط شاعر بلند پایه‌ی ما بوده است.

نقل از : قابوس نامه

تو نیکی می کن و در دجله انداز از قابوسنامه

شعر کامل تو نیکی می کن و در دجله انداز

الا گر بختمند و هوشیاری
به قول هوشمندان گوش داری

حتما بخوانید:  میخائیل گورباچف که بود و چه کرد؟ زندگینامه آخرین رهبر شوروی

شنیدم کاسب سلطانی خطا کرد
بپیوست از زمین بر آسمان گرد

شه مسکین از اسب افتاد مدهوش
چو پیلش سر نمی‌گردید در دوش

خردمندان نظر بسیار کردند
ز درمانش به عجز اقرار کردند

حکیمی باز پیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش

دگر روز آمدش پویان به درگاه
به بوی آنکه تمکینش کند شاه

شنیدم کان مخالف طبع بدخوی
به بی‌شکری بگردانید ازو روی

حکیم از بخت بیسامان برآشفت
برون از بارگه می‌رفت و می‌گفت

سرش برتافتم تا عافیت یافت
سر از من عاقبت بدبخت برتافت

چو از چاهش برآوردی و نشناخت
دگر واجب کند در چاهش انداخت

غلامش را گیاهی داد و فرمود
که امشب در شبستانش کنی دود

وز آنجا کرد عزم رخت بستن
که حکمت نیست بی‌حرمت نشستن

شهنشه بامداد از خواب برخاست
نه روی از چپ همی گشتش نه از راست

طلب کردند مرد کاردان را
کجا بینی دگر برق جهان را؟

پریشان از جفا می‌گفت هر دم
که بد کردم که نیکویی نکردم

چو به بودی طبیب از خود میازار
که بیماری توان بودن دگر بار

چو باران رفت بارانی میفکن
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن

چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند منت فراموش

منه بر روشنایی دل به یک بار
چراغ از بهر تاریکی نگه دار

نشاید کآدمی چون کرهٔ خر
چو سیر آمد نگردد گرد مادر

وفاداری کن و نعمت شناسی
که بد فرجامی آرد نا سپاسی

جزای مردمی جز مردمی نیست
هر آنکو حق نداند آدمی نیست

وگر دانی که بدخویی کند یار
تو خوی خوب خویش از دست مگذار

الا تا بر مزاج و طبع عامی
نگویی ترک خیر و نیکنامی

من این رمز و مثال از خود نگفتم
دری پیش من آوردند سفتم

ز خردی تا بدین غایت که هستم
حدیث دیگری بر خود نبستم

حکیمی این حکایت بر زبان راند
دریغ آمد مرا مهمل فرو ماند

به نظم آوردمش تا دیر ماند
خردمند آفرین بر وی بخواند

الا ای نیکرای نیک تدبیر
جوانمرد و جوان طبع و جهانگیر

شنیدم قصه‌های دلفروزت
مبارک باد سال و ماه روزت

ندانستند قدر فضل و رایت
وگرنه سر نهادندی به پایت

تو نیکویی کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز

که پیش از ما چو تو بسیار بودند
که نیک‌اندیش و بدکردار بودند

بدی کردند و نیکی با تن خویش
تو نیکوکار باش و بد میندیش

شنیدم هر چه در شیراز گویند
به هفت اقلیم عالم باز گویند

که سعدی هر چه گوید پند باشد
حریص پند دولتمند باشد

خدایت ناصر و دولت معین باد
دعای نیک خواهانت قرین باد

مراد و کام و بختت همنشین باد
تو را و هر که گوید همچنین باد

این مطلب را با دیگران به اشتراک بگذارید
نظر خود را بنویسید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها