راسپوتین، قدیس یا اهریمن ؟
«بخش اول»
هنگامی که نیکولا ، ولیعهد روسیه همراه با نامزدش آلیکس از راه رسیدند، یک سرهنگ بلند بالای گارد در اسکله منتظر بود و پس از ادای احترام داماد جوان را به گوشه ای برد و آهسته به اطلاعش رساند :«تزار به شدت ناخوش احوال است، برای عیادت عجله کنید.» نیکولا و نامزدش سوار بر کالسکه سلطنتی با عجله ی تمام عازم کاخ شدند و هنگامی رسیدند که تزار الکساندر سوم آخرین نفسهایش را می کشید. در پانزدهم نوامبر ۱۸۹۶، تزار الکساندر بر اثر نارسایی کلیه چشم از جهان فرو بست و یک روز بعد تابوت او بر دوش ژنرال ها و درباریان به طرف آرامگاه خانوادگی برده شد.
اشراف روس، در این مجلس چشم می گرداندند تا ملکه ی جدیدشان را برای اولین بار ببینند. یک شاهدخت آلمانی که. آلیکس دوهسن- دارمشتات نام داشت و حالا با لباس تیره و توری سیاه رنگ بر صورت، کنار نامزدش ایستاده بود. بسیاری از اشراف زمزمه می کردند: «دختری که در پس یک تابوت وارد کشور ما شده، عروس بد قدمی است.» بدتر از همه اینکه تزار الکساندر مردی جوان و تنومند بود که حتی به پنجاه سالگی نرسیده بود، حالا تزار نیرومندشان در یک جعبه ی چوبی خوابیده بود و پسرش نیکولا، با جثه ای کوچکتر از پدر و چشمانی غمگین که تردید و دستپاچگی از آن می تراوید، حکمران بزرگترین امپراطوری جهان شده بود. فاجعه ی دوم نیز به زودی رخ داد. در جشن متبرک ساختن پادشاه جدید، نیکولای دوم، دربار تدارک وسیعی دید و جشن های مفصلی برپا شد تا تزار علاوه بر متبرک شدن توسط روحانیون، شاهد شادی و پایکوبی مردم روسیه در جشن تاج گذاری اش گردد. تزار و ملکه وارد تراس کاخ شدند و جمعیت بسیار انبوهی که در میدان خودینکا جمع شده بودند، با دیدن پادشاه جوان غریو کشیدند و شادی کردند و برای لحظاتی قلب تزارجوان و همسرش را غرق در غرور و سربلندی نمودند. اشکال از یک شایعه ی کم اهمیت آغاز شد، در میان جمعیت پیچید که آبجو به همه نمی رسد و فقط صفوف جلویی می توانند مهمان نوشابه ی رایگان باشند. بی نظمی آغاز شد، فشارها جمعیت میلیونی را درهم ریخت و ناگهان تخته هایی که بر گودالها گذاشته بودند شکست و دهها نفر به درون گودال سقوط کردند و این آغاز فاجعه بود. فریادها و نعره ها جمعیت را چنان وحشتزده کرد که هرکس برای فرار راهی می جست، صدها نفر زیر دست و پا ماندند و در برابر چشمان تزار و همسرش میدان خودینکا به قتلگاه روس ها تبدیل شد.
در آن شب سفیر فرانسه به مناسبت آغاز تاج گذاری تزار مهمانی بزرگی ترتیب داده بود و اطرافیان به تزار گوشزد کردند باید به این مهمانی برود، چراکه دوستی با فرانسه سرفصل سیاست خارجی ماست. تزار نیز چنین کرد، درحالیکه تا نزدیک صبح گاری های نعش کش مشغول بیرون بردن جنازه ها از میدان خودینکا بودند و در بامداد معلوم شد جشن آغاز سلطنت، چهار هزار روس از طبقات پایین و متوسط جامعه را به کام مرگ کشیده. در سالن مجلل سفارت فرانسه، خانمهای اشراف، عروس تازه را برانداز می نمودند، دختر زیبایی بود، بلند قامت، لاغر، گونه های برجسته و چشمانی زیبا، اما تکبر و سردی آلمانی اش برای روس ها ناخوش آیند بود. در حاشیه ی مجلس رقص برخی ملکه را نشان می دادند و به آرامی صلیب رسم می کردند و به یکدیگر می گفتند:«پرنده بدبختی» را نگاه کن. با قدم اول تزار ما را راهی قبرستان کرد و حالا در جشن تاج گذاری هزاران نفر روس کشته شدند، خدا عاقبت ما را به خیر کند.
ملکه ی آلمانی آلیکس، خیلی زود به کیش ارتودوکس درآمد و کوشش کرد ملکه ی خوبی برای خاندان رومانوف و امپراطوری پهناور روسیه باشد. اما هرچه در تغییرات شخصی، چون تغییر مذهب و آموختن زبان روسی موفق بود، در ارتباط گرفتن با جامعه ی اشرافی روس ناکام ماند. او شاهدختی بود که از جانب مادر نواده ی ملکه ی نامدار انگلستان محسوب می شد و زادگاهش نیز امپراطوری آلمان بود، با قانون مندی، نظم و سرسختی مثال زدنی اش. اما در نظر او درباریان و اشراف روس ناامیدکننده به نظر آمدند. مردان و زنانی غرق در ثروت و تجمل و مهمانی های شبانه ی پر زرق و برق و عاشق شایعات و زد و بندهای پنهان سیاسی، در نظر آلیکس، در خور معاشرت نبودند. چراکه نه فضایل اخلاقی داشتند و نه شباهتی به مردم حقیقی روسیه. او ملکه ی کشوری بود که میلیونها دهقان فقیر و رنج دیده را در خود جای داده بود و طبقه ی اشراف نه علاقه ای به این روسهای فقیر داشتند و نه مایل بودند تزار و ملکه ارتباطی با متن جامعه داشته باشد. پس آلیکس در خلوت و تنهایی خود به نهان بینی و احضار روح و علوم غریبه روی آورد و جمع کوچک دوستانش هر از گاه، یک غیب بین برایش پیدا می کردند. مشکلات هم دست از سر زوج سلطنتی برنمی داشت، حاملگی های پی در پی ملکه، هر بار با تولد یک «پرنسس» موجی از ناامیدی می پراکند و آلیکس خوب می دانست اولین و مهمترین وظیفه ی او تقدیم یک ولیعهد به رومانوف هاست. مدتی همنشین یک احضار کننده ی فرانسوی شدند، چندی هم جلسات مخصوصی با یک راهب روس برپا داشتند و همه ی آنها وعده می دادند اگر ملکه به عیسی مسیح و قدیسان حامی روسیه ی ارتودوکس ایمان کامل داشته باشد، به زودی پسری خواهد زایید.
اما این انتظار کشنده پایان ناپذیر به نظر می رسید و از سویی دیگر یک بدبختی دیگر داشت آرام آرام بر گریبان روسیه چنگ می انداخت، آنهم از جایی که هیچکس گمان نمی برد.
امپراتوری، با آن محدودیت عذاب آوری که در دسترسی به دریاهای آزاد داشت، رو به شرق دور آورد و با پیشروی مقتدرانه در منچوری، بندر و قلعه ای بسیار بزرگ و نیرومند به نام «پورت آرتور» احداث کرد تا پنجره ای باشد برای نفوذ در اقیانوس آرام و جنوب شرقی آسیا. همه چیز عالی پیش رفت. منچوری اشغال و ضمیمه ی روسیه شد، راه آهن سیبری تا پورت آرتور امتداد یافت و چین هم جرات کوچکترین واکنشی نیافت. تنها مسئله ژاپن بود. ژاپنی ها برای غلات نیازمند صحرای منچوری بودند و البته تاب حضور ارتش استعمارگر روسیه کنار گوشش را نداشت. اما چه کسی بود که از ارتش ژاپن بیمی به دل راه دهد؟ ژنرال ها با یونیفرم های پرزرق و برق در ستاد ارتش نشستند و وقتی تلگراف های پی در پی اخباری از درگیری ژاپنی ها با ارتش تزار را مخابره کردند، نیشخندی بر لبهایشان ظاهر شد و خطاب به یکدیگر گفتند:«این کوتوله های زردپوست راه دیگری برای رفتن به آن دنیا گیرشان نیامده؟ خب، حالا که اصرار دارند ما شمشیرمان را بلند می کنیم.» اما هرچه شمشیرهای روسی را بلند کردند، جنگ تمام نشد و ژاپنی ها کوتاه نیامدند. این دیگر مایه تعجب بود. مگر این ملت کوچک دیوانه شده اند که با ارتش تزار می جنگند؟! امپراطور جوان شخصاً به منچوری رفت تا به سربازانش روحیه بدهد، اما سربازان به چیزی بیش از روحیه احتیاج داشتند. در سال ۱۹۰۴ ، ژاپنی ها تمام دشتها و تپه های منچوری را بازپس گرفتند و در نبردی هولناک قلعه ی پورت آرتور را با حضور نیم میلیون سرباز روس درهم کوفتند. ناوگان روسیه لنگر کشید و مدیترانه را به مقصد آسیا ترک کرد. اما راه کمی نبود. بریتانیا اجازه ی عبور از کانال سوئز را به ناوگان جنگی روسیه نداد، به ناچار قاره ی آفریقا را دور زدند، از دماغه ی طوفانها گذشتند و هفت ماه بعد به نزدیکی شبه جزیره ی کره رسیدند. ارتش ژاپن همراه با کشتی های مدرن و تجهیزات جنگی پیشرفته اش چون صیادی تیزبین میان چند صخره ی دریایی غول آسا کمین کرده بود و انتظار می کشید. ناوهای جنگی روسیه در دریایی مه آلود وارد تنگه شدند و ناگهان شلیک دهها توپ بارانی از آتش بر سرشان بارید. فاجعه تکمیل شده بود. ناوگان روسیه تمام و کمال غرق شد و به اعماق دریا فرو رفت. گویا هنگامی که تلگراف غرق شدن ناوگان تحویل تزار شد، آن را گشود و با چهره ای بی احساس مطالعه کرد، سپس کاغذ را در جیبش گذاشت و مشغول ادامه ی بازی گلف شد.
با پا در میانی ایالات متحده آمریکا، ژاپن و روسیه بر سر میز مذاکره نشستند و پیمان صلح امضاء کردند. روسیه بعد از فتح پاریس در ۱۸۱۵ ، هرگز چنین شکست خفت باری نخورده بود و بدتر از همه اینکه، این شکست را یک کشور کوچک و گمنام آسیایی به امپراتوری روسیه تحمیل نموده بود. نفرت و اعتراض بالا گرفت. نارضایتی در همه ی طبقات جامعه موج زد و همه جا این حرف به گوش می رسید که به خاطر اشتباهات امپراطور و دولتش، روسها دیگر شهروند یک ابرقدرت جهانی نیستند، حداکثر قدرتی میان رتبه، عقب افتاده و درجه دوم. اما میان این هیاهوها ملکه نیز از اتهام بی نصیب نبود، او همچنان عنوان عروس بدقدم را یدک می کشید و با بروز این بدبختی ها عزمش را جزم کرد یک مرد خدا بیابد تا حداقل به دعای او ولیعهدی متولد شود تا جامعه کمی آرام گردد. دست سرنوشت مشغول شده بود تا این «مردخدا» ی ملکه را از اعماق دشتهای سیبری، به پایتخت پرتاب کند.
در دهکده ی «پوکروسکویی» واقع در سیبری، ایلیا ماگنوف، دهقان و دامدار خرده مالک در آن صبحگاه خلوت تصمیم گرفت سری به انبار علوفه اش بزند. اما با منظره ی عجیبی روبرو شد. جوانی لاغراندام نرده های انبار را قطعه قطعه کرده بود و مشغول بار زدن بر گاری اش بود. ایلیا از خشم دیوانه شد، فریاد زد: ای خوک کثیف، کاری می کنم از دزدی پشیمان بشوی.
آن جوان برگشت و خونسرد نگاهی به او انداخت و تصمیم گرفت آنجا را ترک کند، البته همراه با نرده های انبار علوفه. دهقان به چابکی جستی زد و چوب بزرگی از زمین برداشت و چنان بر سر دزد کوبید که او را نقش بر زمین کرد. اول گمان برد او را به قتل رسانده، اما کمی بعد که دزد جوان با سر و صورت خونین بلند شد و نشست، فهمید ضربه اش چندان هم مرگبار نبوده. اما او را شناخت. گریگوری بود، پسر راسپوتین عرابه ران، همولایتی شان. در آن سالها چنین نزاع هایی با ضرب و جرح و احیانا قتل، در روستاهای سیبری امری عادی و رایج بود و یک دهقان ممکن بود خالی راحت، به خاطر دزدی کوچکی، یا نزاعی مستانه و یا چشم چرانی نسبت به زن همسایه، توسط چماق یا کارد و تبر به قتل برسد. ایلیا گریبان گریگوری را گرفت و به دفتر مدیریت روستا برد. او را به خاطر دزدی تنبیه نمودند اما گریگوری جوان با خونسردی به خانه برگشت، کیسه ی کوچک سفری اش را بر دوش انداخت و بی آنکه با پدرش، همسرش و دختر کوچکش وداع کند، راهی سفر شد. او که بارها و بارها به سفرهای زیارتی و ریاضت کشانه رفته بود، این بار مصمم شد به دوردست ترین نقاط برود، مقصد او سن پطرزبورگ بود، پایتخت با شکوه روسیه و جایی که چشمهایی انتظارش را می کشیدند. در آن هفته ها رهگذرانی که در جاده های خاک آلود زائر جوان و خسته ای را مشاهده می کردند که به سوی غرب می رود، هرگز گمان نمی بردند که او می رود تا تاریخ سلسله رومانوف را دستخوش طوفان و تغییراتی مهیب سازد.
پایان بخش اول
حسین گلدوست