پیرمرد خارکن در میدان رسالت

در متون کلاسیک ادبی، احتمالا از آثار سعدی، خوانده بودم که حاتم طایی، مرد ثروتمند و سخاوتمند دنیای قدیم یک روز همه اهالی شهر را به مهمانی دعوت کرد و ضیافت مفصلی داد و صدها گاو و گوسفند سلاخی کردند و هزاران نان پختند و سفره های عریض و طویل پهن کردند، مردم شهر هم از خدا خواسته کسب و کار را رها کردند و رفتند دلی از عزا درآوردند. آقای حاتم که علاوه بر ثروتمندی و سخاوت نیمچه فیلسوف هم بود، در همان روز مهمانی در بیابان اطراف شهر پیرمرد ضعیفی را دید که مشغول خارکنی است و ناگفته پیداست که غرور جناب حاتم جریحه دار شد که چرا این پیرمرد به مهمانی نیامده و دارد بهای چند قرص نان را با این سختی و مشقت درمی آورد. جلو رفت و علت را سوال کرد. پیرمرد قصه که او هم بویی از عرفان و معرفت برده بود جواب عجیبی داد :

هرکه نان از عمل خویش خورد

منت حاتم طایی نکشد

این پیرمرد خارکن، در ادبیات ما تبدیل شد به نماد بی نیازی از دیگران و «عزت نفس» صفتی که مثل یک الماس، چند وجه مختلف در درون خود دارد. از عزت نفس، سخاوت، بی نیازی، غرور، شرافت، وقار، راستگویی و کلی صفات انسانی دیگر تراوش می کند که اگر در وجود هر انسانی پیدا شود ، به او سر و شکل انسان شریف و نجیب خواهد داد. یعنی پیرمرد قصه ی حاتم طایی، به خاطر داشتن عزت نفس، نه تنها روی پای خودش می ایستاده و سربار جامعه نبوده، بلکه اهل چاپلوسی، مداهنه، نقشه کشیدن برای مال مردم، دروغگویی، حسادت و خیلی صفات و افکار رذیله ی دیگر هم نبوده، یک انسان رو به کمال که هرکسی در اعماق وجودش دوست دارد کمی شبیه او باشد و دست کم خودش از دیدن خود واقعی اش شرمنده و سرافکنده نشود.

غرض از گفتن این مقدمه این بود که من در دنیای امروز، هشت قرن بعد از روزگاری که شیخ سعدی علیه الرحمه، آن حکایت را قلمی کرده بود، با آن پیرمرد خارکن دیدار کردم. خب، دنیا تغییر کرده و مشاغل و ظواهر عالم هم عوض شده، اما همان مناعت طبع، همان عزت نفس و همان قدر شرافت وجودی در قالب مردی گمنام، در شغلی کوچک و حقیر و روحی بزرگ..

 

اولین هفته ی آذرماه که ابرهای سنگین از روی البرز گذشتند و بر آسمان شهر خیمه زدند و همراه ابرها سرمای زیادی هم از راه رسید، در یک غروب پرترافیک و بارانی و سرد، در مسیر بازگشت به خانه مجبور شدم، توقف کنم و در میدان رسالت وارد ترمینال مخصوص تاکسیرانی بشود. زیر باران با قدم های تند رفتم به مجموعه ی سرویس های بهداشتی که سالها قبل وسط ترمینال ساخته شده. همزمان با ورود من، مردی سیه چرده با حال زار و نزار خارج می شد، خودم را آماده کردم با موقعیتی مشمئزکننده و ناجور مواجه بشوم. اما بر خلاف انتظار، همه ی شش هفت لامپ الکتریکی سالم و روشن بود، در و دیوار از شدت تمیزی برق می زد و همه چیز چنان شسته و تمیز بود که گمان می کردی وارد تاسیسات بهداشتی یک شرکت خصوصی خلوت و دنج شده ای. مخزن صابون مایع لبریز بود از صابونی خوشبو و خوشرنگ که معلوم بود از بهترین مارک صابون انتخاب شده.

کنار درگاه، اتاقکی بود که مسئول این تأسیسات آنجا روی صندلی کوتاهی نشسته بود و به خاطر سرمای شدید عصرگاهی پتویی روی پاهایش گذاشته بود. مرد جوانی بود، با موهای کوتاه، صورتی که خوب اصلاح شده بود و لباس شخصی تمیز و مرتبی بر تن داشت. بعد از سلام و علیک یک قطعه اسکناس روی میز کوچکی که کنار دستش بود و رادیویی بر آن قرار داشت گذاشتم و خواستم بیرون بروم که مرد گفت : یک لحظه.

منتظر ماندم ببینم چه می گوید. از جیب کاپشنش دو اسکناس دوهزار تومنی بیرون آورد و به طرفم گرفت. موجی از اصرار او و انکار من آغاز شد. کار به جایی رسید که گفتم :«خواهش می کنم.» اما قبول نکرد. نمی خواستم راهم را بکشم و بروم و با این حرکت غرورش را جریحه دار کنم. رسماً یک دقیقه چانه زدیم تا این پول بسیار اندک را بپذیرد و او هم با سرسختی تاکید کرد که محال است، فقط هزار تومان، آنهم چون خودت داوطلب شدی.

بیرون که رفتم، چترم را باز کردم و در حاشیه ی ترمینال رو به میدان ایستادم. خودش بود، همان پیرمرد قصه ی سعدی، با همان شغل کوچک، با همان روح بزرگ. انسانی بدون توقع از دیگران که حتی نگاه حقارت بار جامعه به شغلش، فقر و نداری مزمن زندگی اش و سختی نفرت انگیز کارش هم نتوانسته ذره ای از شرافت ذاتی و عزت نفسش را بکاهد. محدوده ی مسئولیتش را جوری سامان داده بود که گمان می کردی همین لحظه قرار است فلان مقام مسئول برای بازدید از آنجا وارد بشود و قرار است گزارش عملکرد او را ثبت کنند. قطعا بیش از آنچه لازم بود کار و کوشش به خرج داده بود تا پاکی و نظافت مثال زدنی آن تاسیسات را تامین کند. آنهم در یکی از شلوغترین میدان های تهران که علاوه بر مردم عادی، هر روز و هر ساعت دهها نفر کارتن خواب و دربدر و افراد بی تمیز از آن تاسیسات استفاده می کنند و فقط یک مسئولیت پذیری بی اندازه می تواند کار را تا آن حد دقیق و پاک به سامان برساند. با آنهمه دقت و کوشش، می داند که تشکری در کار نیست، نه رتبه ی اداری می گیرد، نه ارتقاء شغلی و نه مدال و تقدیرنامه و پاداش. حتی حاضر نیست لطف یک شهروند را در قالب یک اسکناس ( با قدرت خرید یک بسته آدامس) بپذیرد. زیرا موتور محرکه ی او هیچکدام از اینها نیست، او در برابر شرافت ذاتی و ژن خوب خودش احساس مسئولیت می کند. و با تلخی به یاد ماه قبل افتادم که در یکی از ادارات با کارمندی تنبل و بی حوصله کارم به مشاجره کشید و آن حضرت در نهایت غرید که :«مگر من چقدر حقوق می گیرم که توقع داری هشت ساعت کار کنم؟ حقوق من به اندازه ی دو ساعت کار کردن است!!» و آن آقای راننده که به بهانه ی نداشتن پول خرد ، در کمال خونسردی و طلبکاری بقیه پول را نداد و اشاره کرد زودتر رفع زحمت کنم.

تصمیم گرفتم دفعه ی بعد که گذرم به میدان رسالت افتاد، به سراغ این مرد بروم، شاید هدیه کوچکی برایش ببرم، شاید آن را هم نپذیرد، اما خب، بروم و سلامی بکنم، سلام به یک انسان اصیل، که در این آشفته بازار طمع و رندی و بی کارگی، محکم و با اقتدار بر سر اصولش ایستاده، و مهمتر از همه اینکه درجه ی پر افتخار گمنامی بر شانه دارد.

حتما بخوانید:  هرکه در این سرا درآید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید
حتما بخوانید:  آزاده تبازاده: ستاره ناسا (از مجموعه مشاهیر فارسی زبان)

 

این مطلب را با دیگران به اشتراک بگذارید
نظر خود را بنویسید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها