فهرست مطالب
منصور ضابطیان نامی آنچنان آشناست که به معرفی نیاز ندارد. خبرنگار خوش قریحه و مجری توانمند و موفق تلویزیون. در بیشتر مقاله ها و برنامه های او یک ابتکار عمل و لطافتی به چشم می خورد که باعث شده بود برنامه تلویزیونیاش به اندازه ی یک سریال خوش ساخت، پر طرفدار شود و با وجود اینکه از شبکه ی چهار تلویزیون (شبکه فرهیختگان) پخش می شد، بینندگانش از مرز چند میلیون نفر بگذرند.
حالا می خواهیم از ضابطیان جهانگرد صحبت کنیم و بعضی سفرنامه هایش را هم مرورکی داشته باشیم. خبرنگار محبوب ما طی ده سال گذشته به پنجاه کشور دنیا سفر کرده و برخلاف معمول که آدمها یک چمدان سوغاتی برای خانواده و دوستان نزدیکشان می آورند، ایشان به کمک قلم و دفتر و دوربین (سه گانه ی خبرنگاری و نویسندگی) سوغاتی های بسیار ارزشمندی تهیه کرده و به یک ملت تقدیم نموده است.
«برگ اضافی»
این کتاب جزو اولین سفرنامه های منصور ضابطیان است، که از سی و شش فصل کوتاه و پنجاه عکس بسیار زیبا تشکیل شده و ماجراهای سفر به شهرهای متفاوت و دوردستی چون مسکو، بوداپست، کراکف، فرانکفورت، آمستردام تا شهرهای جنوبی آسیا مانند پاتایا، مکه، دهلی نو و بغداد را در بر می گیرد. او در این سفرها از یک کنسرت بسیار مهم با شانزده هزار تماشاگر در آمستردام تا بازدید از عجیب ترین موزه ی دنیا در زاگرب را برای ما تعریف کرده و چون به روش جوانانه در سفرهایش در هاستل اقامت کرده، دیده ها و شنیده هایش بسیار متنوع و خواندنی است. در کتاب برگ اضافه، که اشاراتی طنزآمیز و انتقادات و ستایش های جدی و آگاهانه را درکنار هم می بینیم، همراه با نویسنده به چندین کشور با فرهنگ ها و سطوح مختلف زندگی سفر می کنیم و به کمک قلم گیرا و چشم تیزبین راوی، به گوشه و کنار شهرهای مهم و پایتخت های توریستی جهان سفر می کنیم. ضابطیان قلم متفاوتی دارد، شاید از خلق و خوی شیرین و مهربان خودش سرچشمه گرفته، در هر فصل و در دیدار با مردمی از نژادهای مختلف یک نوع انسانگرایی، میل به همراهی با دیگران و شوخ طبعی مودبانه دیده می شود که در مجموع به دل می نشیند. «برگ اضافی» پازل رنگارنگی است تشکیل شده از شهرها، آدم ها، رستوران ها، قطارها، کودکان و آب و هوا
چند برش کوتاه از کتاب «برگ اضافی»
«دهلی نو /گلاب جامون»
روز آخر اقامت در دهلی است. همیشه عادت دارم یک پس انداز کوچک در بودجه ی درون سفری کنار بگذارم برای رفتن به رستورانی درجه یک، در آخرین شب سفر. دوستم هم همراهم است. پرس و جو می کنیم تا یک رستوران خوب که غذای کاملا هندی سرو می کند را پیدا کنیم. ساعت نه شب روبروی رستوران پیاده می شویم، ورودی خیلی شیکی دارد و البته داخلش از بیرونش هم شیک تر است. در همان نگاه اول آدم می فهمد که اینجا رستوران آدم پولدارهاست، چهره ها همه مرفه است و با چهره هایی که همین الان در مسیر دیده ام زمین تا آسمان تفاوت دارد. مردها عمدتاً عمامه دارند و زنها هم ساری های گران قیمت پوشیده اند. روی میزها انواع خوردنی ها و نوشیدنی های رنگارنگ جا خوش کرده و موسیقی زنده ی هندی، هند را بیش از پیش به رخ می کشد. گارسن سانتی مانتال یک منوی بلندبالا به زبان انگلیسی جلویمان می گذارد که نود درصدش را نمی فهمیم. اسامی عجیب و غریبی که تا به حال به گوش مان نخورده است. یک غذای معمولی سفارش می دهیم و «گلاب جامون» به عنوان دسر.
راستش آنقدر هیجان خوردن گلاب جامون را دارم، که برای خوردن غذای اصلی هیجان زده نیستم. خیلی ها در تهران و بعدتر در آگرا، جیپور و دهلی سفارش کرده اند گلاب جامون را از دست ندهم.
غذای اصلی را می آورند و به سختی می خوریم. از بس که تند است. غذا تمام می شود و گارسن سانتی مانتال می آید و میز را جمع می کند. می نشینیم به انتظار گلاب جامون. هرچه می نشینیم خبری نمی شود. ظاهراً در هند، حتی در یک رستوران درجه یک هم باید مدام به گارسن ها یادآوری کنی چه چیز سفارش داده ای یا چه چیزی لازم داری! گارسن را صدا می زنم و به او می گویم ما گلاب جامون هم سفارش داده ایم. سری تکان می دهد و می رود. روی همه ی میزها پر است و فقط من و دوستم مثل دو آدم عاطل و باطل وسط رستوران پشت میزی نشسته ایم که فقط یک رومیزی دارد.
بعد از حدود یک ربع (که برای انجام کاری ساده در هند زمانی خیلی کوتاه است) گارسن می آید، با ظرف های گلاب جامون. دو تا کاسه ی استیل که مایعی به رنگ آب در آن است و یک پر لیمو روی هرکدام شناور است. گارسن لبخندی می زند و کاسه ها را جلوی ما دونفر می گذارد. ما هم لبخندی می زنیم و وقتی گارسن می رود مات می مانیم که این همه انتظار به خاطر این بود؟! تازه مشکل اصلی این است که نمی دانیم گلاب جامون را چطوری باید بخوریم. نه قاشقی داریم که آن را قاشق قاشق بخوریم و نه نی داریم. تازه به نظر نمی رسد که وقتی قرار است چیزی را با نی بخوری، آن را برایت توی کاسه بیاورند. از آنجایی که چاره دیگری نداریم و هند سرزمین شگفتی هاست، به این نتیجه می رسیم که باید کاسه را سر بکشیم. سرخوش از این کشف کاسه ها را بالا می بریم، اما نمی دانم چه چیزی باعث می شود دست نگه داریم. شاید سنگینی نگاه زن هندی میز بغلی است که وادارم می کند گارسن را دوباره صدا بزنم.
به او می گویم که ما تا به حال گلاب جامون نخورده ایم، او می تواند ما را در خوردن این گلاب جامون ها راهنمایی کند؟
گارسن با تعجب نگاهی می کند و می گوید:«گلاب جامون؟ کدام گلاب جامون؟؟!»
من به کاسه ها اشاره می کنم و می گویم: همین گلاب جامون ها دیگر!!
نگاه حقارت آمیزی می کند و می گوید:«نه این گلاب جامون نیست، این آب گرمه که آورده ام انگشت هایتان را که چرب شده در آن بشویید!
سر تکان می دهیم و انگشت هایمان را توی آب فرو می بریم تا پاک شوند. حدود ۴۰ دقیقه طول می کشد تا گلاب جامون از راه برسد.
فکر کنید یک بامیه بزرگ توی یک کاسه شیره ی غلیظ. دسری که به هیچ کس توصیه نمی کنم آن را امتحان کند. مگر آن که هدر دادن وقت برایش مهم نباشد.
«براتیسلاوا /احمق ها در موزه»
صبح زودی است در شهر براتیسلاوا، پایتخت اسلواکی. با آرش قرار داریم که بعد از مدتها همدیگر را ببینیم. او چند سالی است که به دانمارک رفته تا سینما بخواند و حالا هردو در سفر اروپایی مان قرار است در براتیسلاوا همدیگر را ببینیم و راه را ادامه دهیم. آرش ساعت شش صبح از راه می رسد و هردو به هتلی که از قبل رزرو کرده بودیم می رویم.
صبحانه ای می زنیم و به دیدار یک قلعه ی قدیمی می رویم و خبرهای ناگفته ی زندگی مان را رد و بدل می کنیم. در یکی از خیابانهای شهر – که هنوز خلوت است- یک ساختمان مدرن باشکوه توجه مان را جلب می کند. چیزی است شبیه یک کتابخانه ی شیک. با آن که حتی یک کلمه هم زبان محلی نمی دانم اما نمی دانم چرا احساس می کنم این جا کتابخانه ی ملی است. مبتنی بر این تصور به آرش پیشنهاد می کنم که برویم داخل کتابخانه را ببینیم. آرش معتقد است اینجا باید یک موزه ی مدرن باشد، نه کتابخانه. به هر حال هر کدام از این دو که باشد فرقی نمی کند، در آن ساعت صبح و بیکاری صبحگاهی می تواند جایی باشد برای وقت گذرانی.
جلوی ورودی ساختمان چند عکس تکی و چندتایی سلفی می گیریم و بسم الله گویان از در وارد می شویم. کمی جلوتر یک گیت امنیتی است که باید از آن عبور کنیم. به محض عبور ما بوقی هم می زند که لابد به خاطر دوربین ها و موبایل هایمان است. صدای بوق توجه چند نفری را به سوی ما جلب می کند اما آنهایی که توجه شان جلب شده آدم حسابی تر از آن هستند که سمت ما هجوم بیاورند. جمعیتی هستند پراکنده که چند نفر _ چند نفر دارند با همدیگر صحبت می کنند. آقایانی با کت و شلوار رسمی و خانم هایی که عمدتاً کت و دامن پوشیده اند. به آرش می گویم احتمالاً کارمندهای کتابخانه هستند که هنوز ساعت کارشان شروع نشده و منتظرند در سالن ها باز بشود، لابد ! اما ما با آن سر و وضع شندروپندر شبیه دوتا گربه ی خیابانی هستیم که گذارشان اتفاقی به جشنواره ی انتخاب زیباترین گربه های سال افتاده باشد!
گیج و پیج دور خودمان می چرخیم و بحث می کنیم که از کدام مسیر باید برویم یا برای خرید بلیط باید کجا مراجعه کنیم. . . در همین حال و احوال یک خانم بسیار مهربان که به چشم برادری بسیار خواهر خوبی است، جلو می آید و با لبخند به انگلیسی می پرسد آیا می تواند کمکی به ما بکند؟
می پرسیم :«ببخشید، اول به ما بگویید اینجا کجاست؟»
خواهر عزیز لبخندش را ادامه می دهد و می گوید :«اینجا؟ .. اینجا پارلمان اسلواکیه!»
هر دومان هول می شویم و سری تکان می دهیم و بلافاصله فلنگ را می بندیم. روی پله های بیرونی که می رسیم دیگر نمی توانیم خودمان را از شدت خنده کنترل کنیم و همان جا ولو می شویم. چند آقا و خانم کت و شلواری دیگر که حتماً نمایندگان دیگر پارلمان هستند با تعجب به ما نگاه می کنند.
گزیده هایی از سفرنامه منصور ضابطیان