داد و دهش – (قانون)کارما

کارما ( قانون کارما ) چیست ؟

کارما در ادیان هندی و بودایی به اصل علت و معلول اشاره دارد. آنها معتقدند که اعمال و افکار هر فرد در این زندگی و زندگی‌های بعدی او پیامدهایی به دنبال دارند. کارمای خوب منجر به اتفاقات خوب و کارما بد منجر به اتفاقات بد می‌شود. هدف از کارما، رشد روحی و رها شدن از چرخه تولد و مرگ است. یعنی اگر شخصی بعد از بارها تولد و مرگ فاقد کارمای منفی شود دیگر به این جهان که برای روح ناخوشایند است باز نمی گردد . در واقع می‌گوید اگر در این دنیا هستید یعنی بعد از بارها تولد و مرگ هنوز نتوانسته‌اید از شر کارمای منفی خلاص شوید و در واقع در عذاب هستید .

قوانین کارما چیست ؟

قوانین کارما به شرح زیر است:

1. قانون علت و معلول: هر عملی، عکس‌العمل و بازتابی در پی دارد. به عبارت دیگر، هیچ عملی بدون پیامد نیست.

2. قانون مسئولیت: ما مسئول تمام اعمال و افکار خود هستیم. هیچ کس نمی‌تواند از مسئولیت اعمال خود شانه خالی کند.

3. قانون بازگشت: هر آنچه ببخشیم، چه خوب و چه بد، به خودمان باز می‌گردد.

4. قانون رشد: کارما برای ارتقای روحی و تکامل ماست. هدف از کارما، یادگیری و تجربه از طریق چالش‌ها و موانع است.

5. قانون تعادل: هر ناهماهنگی در نهایت به تعادل می‌رسد. اگر در زندگی با مشکلات و ناملایمات روبرو هستیم، بدانیم که اینها برای تعادل و رشد ما لازم هستند.

6. قانون صبر: نتایج کارما ممکن است فوری نباشد، اما حتماً اتفاق می‌افتد.

7. قانون بخشش: رها کردن کینه و نفرت، کارما را به جریان می‌اندازد.

8. قانون شکرگزاری: قدردانی از داشته‌ها، کارما را مثبت می‌کند.

توجه: تفسیر و تعبیر قوانین کارما در ادیان و مکاتب مختلف متفاوت است.

نماد یا سمبل کارما :

با توجه به فلسفه کارما هر شکلی که نشانگر یک چرخه بی‌پایان باشد نماد کارما قلمداد می‌شود اما سمبل‌های وجود دارند که در بین بقیه سمبل‌ها معروف‌تر هستند. سمبل گره بی‌پایان و سمبل دایره یین و یانگ معروف ترین این اشکال هستند .

نماد کارما ، سمبل کارما

کارما از منظر اسلام و قرآن :

کارما از نظر اسلام کاملاً مردود است اما در مفاهیم خود شباهت‌هایی با مفهوم کارما دارد ، از آن جهت که در اسلام هم معتقد هستند که هر نیت و عملی یک جزا و یا پاداشی در این دنیا و یا آن دنیا دارد اما در اسلام اعتباری برای بازگشت مجدد به این دنیا قائل نیستند  و معتقدند انسان پس از مرگ با معاد جسمانی به آن دنیا به جزای اعمال خود می‌رسد .

داستان واقعی برای کارما ( قانون کارما )

حکیمان و عقلا گفته‌اند این جهان صحنه‌ی بازیگری ماست و قانون بازی برای همه‌ی ما یکسان تعریف شده، قانون کارما!

در نگاه اول هزار ایراد ریز و درشت به ذهن ما می رسد و البته دست ما به وضع کنندگان این جملات هم هرگز نمی رسد. پس انتقاد عملی می کنیم. مثلاً سخاوت، صبوری یا قانون های دیگر را نادیده می گیریم، چراکه به این نتیجه رسیده ایم که اینها یک مشت حرف قشنگ و قدیمی و نخ نماست و در این دنیای بی رحم کاربردی ندارد. آن نویسنده ی مشهور برزیلی هم که گفته:«در بانک نیکوکاری شخصی تان که در حافظه ی نامرئی عالم ایجاد شده، مبلغی ذخیره کنید، جایش امن است و جهان هستی در موقع ضروری به شما اجازه برداشت می دهد.» هم پوزخند می زنیم که هه! این آقا با یک حساب بانکی سی میلیون دلاری باید هم بنشیند و از این قوانین نامرئی صحبت کند، برای او که بد نشده، در ضمن این حرفها فروش کتاب جدیدش را هم تضمین می کند.

اما چند وقت پیش که در مجلس ختم یکی از بستگان نشسته بودم و به عکس بزرگ قاب شده اش نگاه می کردم، ذهنم به کار افتاد و یکی از فایل های قدیمی را بیرون کشید و حکایتی از کارما را به یادم آورد که همین بنده ی خدا بازیگرش بوده، یک داستان کوتاه تر و تمیز.

سی و چند سال قبل این فامیل ما به سنت کارخانه دارها دوستانش را برمی دارد و به یک سفر مردانه و مجردی می روند و بعد از دوهفته سیر آفاق و انفس می آیند فرودگاه استانبول تا با یک پرواز مستقیم راهی وطن بشوند. ترکیه هم ترکیه ی آن سالها بوده و برای توریست های بیش از حد مودب و متمدن جایی خطرناک و پرحادثه. در نزدیکی گیت پرواز و مسیری که علی القاعده زیر نظر دوربین های امنیتی و نگاه موشکاف پلیس ها کنترل لحظه به لحظه می شود، در کسری از ثانیه کیف کوچک این بزرگوار ناپدید می شود. درون کیف تعدادی عکس یادگاری بوده و یک عدد پاسپورت. این چهار مردم محترم سراسیمه به پلیس فرودگاه مراجعه می کنند و پاسخ می شنوند که ؛ چرا حواست را جمع نکردی ؟ باشد، برو هتل ما پیگیری می کنیم!!

در نتیجه آن سه همسفر هرچه لیر و دلار داشتند تحویل این آقا می دهند و می روند که از پرواز جا نمانند. ایشان هم به شهر بر می گردد،در هتلی ارزان قیمت اتاق می گیرد و از صبح فردا می شود مشتری دائمی کنسولگری ایران در استانبول.که بخش غم انگیز ماجرا تازه آشکار می شود. افرادی که به اشکال گوناگون گذرنامه ی شان ربوده شده و یک یا دوسال است در استانبول آواره اند و اجازه ی ورود به کشور را پیدا نمی کنند. بدتر از همه اینکه دونفر تروریست در همان سال با همان پاسپورت های سرقتی وارد ایران شده اند، بمب گذاری کرده اند و یک ترمینال شهرستانی را با کلی آدم روی هوا فرستاده اند و با همان مدارک از کشور خارج شده اند. موضوع به شدت پیچیده شده و خانواده ی این مسافر عزیز هم در تهران چشم به راه و نگرانند و افراد مطلع کم کم به آنها حالی می کنند که خوشبینی زیاد را کنار بگذارید و دعا کنید وضع از این که هست بدتر نشود. کنسولگری هم تنها کاری که برای این تبعه ی بدشانس می تواند انجام بدهد، پرداخت مبلغ بسیار ناچیزی پول، در حد خرید یک وعده غذا در روز و توصیه به انتظار.

دوهفته بعد، این آقا با حال و روزی ناگفتنی به کنسولگری می رود تا ببیند خبر جدیدی شده یا خیر. با کوشش فراوان موفق می شود یک وقت ملاقات پنج دقیقه ای از مسئول مربوطه، که کارمند عالی رتبه ی وزارت خارجه بوده بگیرد، بلکه گشایشی بشود. ایشان بعدها تعریف کرد : کارمند آنجا مرا به اتاق رئیس راهنمایی کرد و با کج خلقی کنار گوشم تذکر داد :«فقط پنج دقیقه» سر تکان دادم و داخل شدم. مرد محترمی پشت میز نشسته بود که موهای خاکستری یکدست داشت و در کت و شلوار خوش دوخت سرمه ای رنگ تیپ دیپلماتیک و برازنده ای داشت. به محض اینکه چند کلمه از شرح حال ماوقع را تعریف کردم، زنگ کوچکی را به صدا درآورد و جوانی در را باز کرد. آقای رئیس گفت:«برای آقا چای بیاورید.» من هم با دلگرمی بیشتر ماجرا را تعریف کردم. چای را آوردند و با احترام جلویم گذاشتند. بعد از اینکه سکوت کردم، اتفاقی افتاد که نه تنها دور از انتظارم بود، بلکه تا حدی تخیلی به نظر می رسید. آقای رئیس تکمه ی زنگ کوچک روی میزش را فشار داد و صبر کرد تا در اتاق باز شود و همان جوان بگوید :«فرمایشی داشتید؟» رئیس هم با خونسردی تمام گفت:«کار این آقا را انجام بدهید فردا برگردند ایران!»

من ناباوری و تعجبم را پنهان کردم، چای سفارتی را لب زدم و گفتم : جناب رئیس، شما کار همه‌ی مراجعان را با این سرعت انجام می دهید؟!

گفت : خیر آقا.

سردرگم نگاهش کردم. حتم داشتم نه مقام بلندپایه ای از تهران تلفن زده و سفارشم را کرده و نه مشکل من آنقدر پیش پا افتاده است که به این سادگی حل بشود. رئیس، نگاه نافذش را به من دوخت، چنان که گویی درونم را می کاوید و با اطمینان چیزهایی موجه و تائید شده می دید. با همان خونسردی رئیس مآبانه اش گفت : مگر شما منصور نجفی نیستید؟

– بله، عرض کردم.

– مگر شما سالهای چهل، چهل و یک در خیابان گرگان، انتهای نظام آباد کارگاه سپرسازی نداشتید؟

-بله، درست می فرمایید.

رئیس به صندلی بزرگش تکیه داد و چشمان سیاهش را به من دوخت و آهسته گفت: من در آن سالها به کارگاه شما می آمدم، گاهی آمد و رفت داشتم. آن سالها صنعتگر بودم.

توضیح مختصر مفیدی بود. دلیلی نداشت بیشتر کنجکاوی کنم. چای را نوشیدم، به اتاق مجاور رفتم و تقریبا دو ساعت منتظر ماندم تا کارها روبراه بشود. یک برگه ی عبور موقت برایم صادر کردند که عکس و مهر و امضاء و توضیحات داشت و مجوز ورود به کشور محسوب می شد. خوشبختانه با مختصر پول باقی مانده توانستم در پرواز تهران که فردا شب انجام می شد برای خودم جایی رزرو کنم و برای تسکین آنهمه فشار روانی که تحمل کرده بودم، تا آخرین لیره ام را پرداخت کردم و در بخش وی آی پی جایی گرفتم.کابوس استانبول دو ساعت بعد تمام و کمال به پایان رسید و یک تاکسی به مقصد تهرانپارس گرفتم.

این فامیل مرحوم ما در کنسولگری کنجکاوی غیرضروری نکرده بود که علت این اعتماد دقیقاً چیست. اما واضح بود که به یک ارتباط تجاری ساده و کوتاه مدت در سالهای بسیار دور مربوط بوده و آن آقای رئیس با شناختی که از همان سالها در خاطر داشته، سلامت و شرافت این هموطن گیرافتاده در غربت را شخصاً تائید کرده و قطعا مسئولیت این تائید را هم بر عهده گرفته.همه ی اینها درست، اما سناریوی جهان هستی گاهی آنقدر رک، مستقیم و دقیق عمل می کند که می شود آن را برداشت و برد در مهمترین دانشگاههای دنیا تدریس کرد. وقتی که شما بدون مدرک معتبر در بدترین شرایط روحی در کشوری غریب گیر افتاده اید و قانون شما را متهم به سهل انگاری در مراقبت از مدارک می کند، حتی مشکوک به همکاری با تروریست ها هستید، پلیس آن کشور هم … هیچ همکاری ای برای بازگرداندن گذرنامه و حیثیت شما نمی کند، هستی یک آشنای قدیمی، یک نفر را که بیست و هفت سال پیش خاطره ی خوبی از شما داشته برمی دارد و می آورد پشت همان میزی می نشاند که باید باشد. و شما در را باز می کنید و با یک نجاتبخش روبرو می شوید. در یک لحظه همه چیز تغییر می کند، رای به بی گناهی صادر می شود و در حالیکه اوراق هویت در دست دارید راهی فرودگاه می شوید.

این همان قانون کارما یا «داد و دهش» باستانی عالم است، همان قانون قدیمی بازگشت انرژی ها و آثاری که ما در دنیا به جا گذاشته ایم و اگر سوار بر یک جت جنگنده هزاران کیلومتر از زادگاهمان دور بشویم، به فضا و یا اعماق اقیانوس برویم، آنچه پشت سر خلق کرده ایم همراه ما می آید و مثل صورتحساب ماهانه در صندوق پستی خانه مان ظاهر می شود.

حتما بخوانید:  مدیتیشن: زندگی سالم با خویشتن‌داری و روزه سکوت
این مطلب را با دیگران به اشتراک بگذارید
نظر خود را بنویسید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها