مرحوم علامه طباطبایی روایت کردند:
در سال ۱۳۱۱ که در نجف مشغول به تحصیل بودم، رابطهی سیاسی دو کشور ایران و عراق تیره شد و در نتیجه مناسبات پولی و بانکی متوقف گردید. من و برادرم از بدو ورود به نجف از محل پولی که از میراث پدر حواله میشد زندگی میکردیم و درآمد دیگری در کار نبود. حالا من با وجود همسر و دو فرزند و بدون دیناری پسانداز بیپول مانده بودم و نمیدانستم چه کنم. شأن و جایگاه خانوادگی ما هم اجازه نمیداد از سهم امام که آقایان مراجع به طلاب توزیع مینمودند استفاده کنیم و با توجه به فشردگی تحصیل که روزانه حداقل دوازده ساعت به درس و مطالعه میپرداختم، امکان کسب درآمد از راه دیگری برایم وجود نداشت. بعد از چند ماه به صاحبخانه و نانوا و بقال محله بدهکار شدم و از شدت خجالت و اضطراب تمرکزم مختل شده بود. حتی صرافیهای بغداد و نجف اجازه انتقال پول از ایران را نداشتند که در این اوضاع برای ما روزنهای باز بشود.
تا آن روز فراموشنشدنی از راه رسید.
بعداز ظهری بود که خانم به همراه فرزندان کوچکمان به منزل یکی از اقوام رفته بودند و من در خانه تنها بودم. میز کوچک طلبگی را مقابلم گذاشته بودم و مطالعه میکردم که بر اثر خستگی شدید خواب بر چشمانم غلبه کرد.
ناگهان دیدم در میزنند. برخاستم و رفتم در حیاط را باز کردم، دیدم مرد میانسالی در لباس ایرانیان پشت در ایستاده و کلاه خاصی هم به سر دارد. شبیه کلاهی که بعضی درویشان در گذشته بر سر میگذاشتند. گفتم : سلام، بفرمایید.
گفت: «سید محمدحسین، من مأمور شدم سلام خداوند را برای تو بیاورم، خداوند سلام رساند و فرمود سیدمحمد حسین، در این هفده سال تحت حمایت و کفالت ما بودی، کی از احوال تو غفلت کردهایم که حالا مضطربی و حمایت ما را فراموش کردهای»
من چنان متحیر بودم که نمی دانستم چه جوابی بدهم. تنها توانستم بپرسم: آقا، شما کی هستید؟
ایشان پاسخ داد: «من شاه حسین ولی هستم.»
ناگاه چشم باز کردم و دیدم پشت میز نشستهام و کتاب و دفتر مقابلم گشوده است. اما چیزی که دیده بودم آنچنان جاندار و حقیقی بود که باور نکردم در خواب رخ داده، به سرعت برخاستم و به حیاط رفتم و در را باز کردم. پشت در کسی نبود. کوچه را وارسی کردم، در خلوت بعداز ظهر احدی تردد نمیکرد. حیران و سردرگم به خانه برگشتم و آنچه دیده بودم را بررسی نمودم. سلام خدا را میرسانم یعنی چه؟ اسم آن شخص هم کاملآ برایم غریبه بود. در عمرم کسی را با این اسم و شکل و شمایل ندیده بودم و نکتهی مهمتر هفده سال بود، من نه سال بود که به نجف آمده بودم، از ازدواجم هم چهار سال می گذشت، پس این عدد چه معنایی داشت؟!
چند روز گذشت و نتیجهی مبارک آن رویا آشکار شد. بعد از کلاس درس به خانه برمیگشتم که یکی از دوستان با عجله خودش را به من رساند و گفت: سید کجا میروی؟ یک شخصی از همشهریهای شما در به در دنبالت میگردد، الان در حرم حضرت امیر است.
به حرم رفتم و با کمال تعجب متوجه شدم با وجود لغو روادید و منع تردد ایرانیان، یک کاروان از تبریز وارد نجف شده و یکی از بستگان دور ماهم به نام همایون در بین ایشان است. با او احوالپرسی کردم و همایون پاکتی از جیبش بیرون آورد و به دستم داد و گفت: سید، این پول را مادرت داده تا به دست شما برسانم، نیمی برای تو و نصف دیگر متعلق به برادرت است.
تشکر کردم و مستقیم به خانهی برادرم رفتم. تمام وجه معوقه درون پاکت بود و توانستم تمام بدهیهایم را بپردازم و از بازار نان و گوشت و حبوبات خریدم و با دست پر به خانه برگشتم.
مدتی بعد رمز عدد هفده بر من کشف شد. متوجه شدم هفده سال از ایام تحصیل من میگذرد و در این مدت تحت نظارت و حمایت پروردگار بودهام. اما تا روزی که در نجف اقامت داشتم، هویت آن مرد بزرگ و شریف بر من فاش نشد و همواره کنجکاوی میکردم بلکه از راهی سرنخی پیدا کنم و بفهمم او چه کسی بود که سلام حضرت حق جل جلاله را برایم آورد و مژده گشایش مشکلاتم را داد.
در آستانهی جنگ دوم جهانی تحصیلات ما به پایان رسید و هردو برادر به ایران برگشتیم. اولین اقامتگاه ما خانهی پدری بود و تا مدتی به دیدن علما و بزرگان تبریز میرفتم و از محضرشان استفاده مینمودم. یک روز که به دیدن یکی از فقیهان بزرگ شهر رفته بودم، در کتابخانهی ایشان چشمم به کتاب هزارمزار آذربایجان افتاد. توجهام جلب شد و کتاب را برداشتم و گشودم. کتاب بسیار بزرگ و قطوری هم بود. اولین نامی که چشمم خورد این بود:
«شاه حسین ولی» مشخصات او را خواندم، دیدم به همین اکتفا شده که شاه حسین ولی درویشی شریف و پاکدل بوده که در عصر قاجار، تقریباً صد سال پیش از آن تاریخ میزیسته و مزارش در یکی از قبرستانهای قدیمی شهر که امروزه خراب شده و بر زمین آن دبیرستانی ساختهاند، واقع است.
از خانهی آن عالم مستقیم راهی آن محل شدم و دیدم که تنها سنگ قبر باقیمانده از آن قبرستان، سنگ مزار اوست. آنجا بود که به یاد آوردم در جوانی و پیش از سفر به عتبات روزی از آن محل میگذشتم که چشمم به این مزار افتاد. نظر به احترام مومنین کنار مزار نشستم و فاتحهای تقدیم کردم و بر آن مرحوم سلام نمودم. از عظمت سورهی فاتحه همان توقف چند دقیقهای سبب شده که آن عارف گمنام مامور شود سالها بعد به دیدار من در کشور عراق بیاید و آن پیغام و بشارت بزرگ را برساند.
(مزار شاه حسین ولی امروزه در شهر تبریز، خیابان سلمان فارسی و نزدیک مقبره الشعرا، همچنان وجود دارد)
خاطرات علامه فقید سیدمحمد حسین قاضی طباطبایی.