فهرست مطالب
معرفی کتاب استامبولی، سفرنامهی مصور منصور ضابطیان به استانبول
اواخر زمستان 1400 بود که خبر چاپ سفرنامه جدید آقای ضابطیان، در کتابفروشی های تهران پیچید و اگر اغراق نکنم، خیلی ها مشتاقانه پیگیر بودند از تاریخ توزیع کتاب اطلاع دقیق پیدا کنند. منصور ضابطیان در این سالها مخاطبان حرفه ای خودش را دارد و خب، البته فروشگاه های کتاب هم برای دریافت چند کارتن از این کتاب و تبدیل سریعش به پول علاقه نشان می دادند. در آخرین روزهای سال، زمانی که ترافیک تهران به اوج خودش رسیده بود و آدم ها با دور تند آخرین هماهنگی های تعطیلات نوروزی و سفر و خرید را انجام می دادند، سفرنامه ی جدید از راه رسید و مثل همه ی کتابهای قبلی این خبرنگار/ عکاس/ جهانگرد/ نویسنده، با استقبال گرم کتاب خوانها مواجه شد.
اسم کتاب «استامبولی» است. یعنی منسوب به استانبول. ما در زبان فارسی چند استامبولی داریم که در نوع خود جالب هستند، یک پلوی قرمز یا نارنجی رنگ که از ترکیب گوجه فرنگی و برنج درست می شود و مادرها وقتی سرشان شلوغ است و فرصت آشپزی ندارند، سفره را با استامبولی که غذای ساده ای است آرایش می دهند، دیگر اینکه یک تست فلزی، مخصوص امور بنایی اسم استامبولی را یدک می کشد. هردوی اینها احتمالا سوغات آن شهر است که روزی به ایران آورده اند.
و اما کتاب؛ برخلاف سفرنامه های پیشین که محصول گشت و گذار در ده دوازده کشور، خاطراتی کوتاه از این سو و آن سوی جهان (کتاب برگ اضافی) یا دو هفته اقامت مفصل و دقیق در یک کشور بود، استامبولی دفتر خاطرات ضابطیان در جریان اقامت در یک «شهر» است. حالا چرا این شهر اینقدر مهم شده و ماجراهای سفر به استانبول اینقدر تفصیل دارد که یک سفرنامه مستقل برایش نوشته شده؟ موضوع تا حدی روشن است، چون استانبول فقط یک شهر نیست، یک قلب تپنده انسانی است، مثل رم، پاریس، اصفهان و چند شهر دیگر جهان، که اهمیت و پیچیدگی و عمق متفاوتی با بقیه ی شهرها دارند.
شهری که پایتخت دو امپراطوری بسیار مهم و ثروتمند بوده و عجیب اینکه یکی از آنها، روم شرقی، مظهر و نماد دنیای غرب و جهان مسیحیت و دیگری پایتخت امپراتوری عثمانی که پانصد سال نماد شرق و حکومت اسلامی بود. بنابراین استانبول بیش از هر جای دیگری در دنیا، شاه و امپراتور و ملکه و شاهزاده و وزیر و دربار دیده و قبرستانهای تاریخی اش پر است از سنگ قبرهای سلطنتی.
موقعیت جغرافیایی این شهر هم متفاوت و عجیب و غریب است. شهری نشسته بر لبه آسیا و اروپا. مثل یک ایستگاه اتصال دو قاره، یا پل ارتباطی که دو طرف را به هم وصل کرده. این پل ارتباطی از روزهای اول تاریخ کاربرد داشته تا همین امروز. یعنی ارتش هخامنشی برای رفتن به یونان و فتح اروپا ناچار بودند از جایی که این شهر واقع شده بگذرند، تا جنگهای صلیبی که ارتش های آلمانی و فرانسوی می آمدند از اینجا وارد آسیا می شدند و می رفتند به بیت المقدس. نزدیک تر که بشویم، در قرن نوزدهم، ایرانی ها برای سفر به اروپا اغلب از استانبول می گذشتند، حتی ایرانی های ثروتمند، برای رفتن به سفر حج هم از استانبول می گذشتند. از اینجا سوار کشتی می شدند و به مصر می رفتند و از مصر به عربستان. در دوره ماهم که با وجود هواپیماها هنوز این پل شرقی/غربی کارکرد تاریخی اش را دارد. مهاجران قانونی و غیر قانونی آسیا، می آیند به استانبول و بعد نقشه می کشند که چطور از این شهر بگذرند و وارد قاره سبز بشوند.
و در آخر اینکه، استانبول به همه دلایلی که گفتیم، ترکیب شرق و غرب است. شهری غربی که بر ویرانه هایش شهری اسلامی بنا شده و حالا دوباره رنگ و بوی غربی در رگهایش به راه افتاده. مردم کرد و ترک و یونانی و رومی و اوکراینی و ایرانی، که با هم مخلوط شده و ساکنان جدیدی با نام استامبولی تشکیل داده اند.
خب، با همه ی این ویژگی ها، استانبول حق دارد صاحب سفرنامهای مستقل بشود. منصور ضابطیان آدم مدرنی است. نگاهی روشنفکرانه و امروزی به جهان دارد و در نوشتن این کتاب هم (مثل سفرنامه های قبلی) از لحن و قلم نویسنده، متوجه می شویم که با یک جهانگرد آگاه و جستجوگر روبرو هستیم. با آن روابط اجتماعی وسیعی که دارد، خیلی زود دوستانه در استانبول دست و پا می کند و با همراهی و همنشینی کسانی که ساکن شهر هستند، با اطلاعات دقیق سفرنامه اش را می نویسد. منصور، وارد هر کشوری که شده، طعم غذاها و نوشیدنی های آن را می چشد، در استانبول هم به مخاطب دورنمای جالبی از غذاهای لذیذ محلی و حتی قهوه ی مشهور ترک می دهد. از گفتگو با آدم ها، سلیقه ی اهالی را در موسیقی درمی یابد و حتی کشف می کند خیلی از خواننده های ایرانی، چه آنها که چهل پنجاه سال قبل می خواندند و چه امروزی ها، در استانبول طرفداران زیادی دارند و جوانها با اینکه متن ترانه ی فارسی را نمی فهمند، اما از ریتم و صدای آنها لذت می برند. ضابطیان، مثل هر جهانگرد دقیقی، از تاریخچه ی چیزهای مهم استامبولی اطلاعات دقیق و جالب کسب کرده و به مخاطب کتاب منتقل می کند. تاریخچه ی قهوه ترک، قطار سریع السیر شرق، محلات مشهور و اولین هتل شیک اروپایی که در آنجا تاسیس شد. همه ی این سیر و سیاحت، در کنار عکس های بسیار جالب و با کیفیت متن کتاب(گفتم که، کتاب مصور است و بیش از پنجاه عکس خوب دارد) خواندن سفرنامه را شیرین تر می کند.
استامبول، جایی که دست کم یک چهارم ایرانی ها تجربه سفر به آن را دارند، در همراهی منصور ضابطیان دوباره کشف می شود. مثل کیک چند لایه ای که یک برش کوچک از آن را خوردیم و حالا یک نفر از عمیق ترین قسمت هایش برای ما تکه های شکلات و میوه بیرون می آورد و شگفت زده می شویم. مردم ترکیه استانبول را قلب کشورشان می دانند، با اینکه از صدسال پیش به این طرف، آنکارا پایتخت ترکیه شده و استانبول عنوان پایتخت سابق را دارد، اما همچنان محل وقوع اتفاقات مهم است. سریال های پرطرفدار ترکی در استانبول بازی می شود، مهمترین ثروتمند این کشور کاخی در استانبول دارد و نویسندگان نامدار ترکیه یا اهل این شهر هستند و یا داستانهایشان در کوچه پس کوچه های این شهر میگذرد. بنابراین، مطالعه این سفرنامه، علاوه بر لذتبخش بودن، یک نمای کلی از جامعه، عادتها و مناسبات مردم ترکیه به ما می دهد. کتابی که می تواند یک هدیه جالب باشد، یک کتاب سفری شیرین و یا دستمایه مطالعه آخر شبها که نیاز به آرامش و پرتاب کردن فکرمان به متن زیبا و روشن یک کتاب داریم.
انتشارات مون، این کتاب را به چاپ رسانده و قیمت پشت جلد آن در خرداد 1401 صدو ده هزار تومان است.
بخشهایی از سفرنامه استامبول، یا به قول منصور ضابطیان، استامبولی
من یک کتاب به استانبول بدهکار بودم.
استانبول، نخستین شهری که مرا با جهانی فراتر از سرزمین خودم آشنا کرد. با بهتر شدن اوضاع پس از پاندمی کرونا، ترکیه جزو نخستین کشورهایی بود که مرزهایش را گشود و برای من که از آخرین سفر برون مرزی ام دوسال می گذشت، بهترین زمان بود تا دینی را که بر گردن داشتم، در قالب این کتاب ادا کنم.
اگر نگویم استانبول عجیب ترین شهری است که در زندگی دیده ام، دست کم می توانم ادعا کنم یکی از عجیب ترین شهرهایی است که به آن سفر کرده ام. شهری بینابین سنتی چندهزارساله و مدرنیسمی اغراق شده که گاهی در اروپای غربی هم نمی توان نمونه اش را دید. استانبول برآمده از چند هزار سال تاریخ است، تاریخی که در مقطعی طولانی یک شکوه جهانی را نمایندگی می کرد و امروزه می توان نشانه هایش را در کوچه پس کوچه های شهر دید.
اما اسم کتاب را از کجا آورده ام؟! می گویند مشیرالدوله، رجل با سواد و بافرهنگ ایرانی، پس از سالها اداره ی سفارت خانه ایران در عثمانی، به تهران فراخوانده شد. مهمانی بزرگی ترتیب داد و شاه و صدراعظم و رجال مهم کشور را به خانه اش دعوت کرد. در میان سفره رنگارنگ ضیافت، چند قاب پلو هم دیده می شد که شکل ناشناخته ای داشت. پلویی قرمز رنگ که مزه بدی هم نداشت و مهمانان مقداری از آن را نوش جان کردند. پرسیدند این چه غذایی است. مشیرالدوله هم گفت که همسرم این غذا را از بانوان ترک یاد گرفته، ترکیبی است از برنج و گوجه فرنگی و کمی هم ادویه. از همان مجلس مهمانی اسم آن غذا را گذاشتند «استامبولی» غذایی که من در هیچ کجای استانبول امروز ندیدم، اما در کشور ما همچنان رایج است. اسم کتاب از این پلوی محبوب دوران کودکی آمده.
نکته: اگر علاقهمند به تحصیل در ترکیه هستید، مقاله صفر تا صد تحصیل در ترکیه میتواند برای شما مفید باشد. برای مطالعه این مطلب روی لینک کلیک کنید.
شهاب یک دوست قدیمی است. چند سالی است که در استانبول به تجارت مشغول شده، تا فهمید من به استانبول آمده ام، تماس گرفت و به دنبالم آمد. در یک شنبه شب پاییزی باهم راه افتادیم برویم شام بخوریم. او در رستوران شیکی در محله «اسکودار» میز رزرو کرده بود و وقتی به رستوران رسیدیم معلوم شد نیم ساعتی تا وقت سرو شام مانده. شهاب گفت: «این نزدیکی ها خیابونی هست که من یه بار به اونجا رفته ام. جای باحالیه و کلی هم آرت شاپ داره. می خوای بریم اونجا یه کم بگردیم؟»
پیشنهاد خوبی است. منظور شهاب خیابان «ایجادیه» است که فاصلهی چندانی با رستوران ندارد.
خیابان ایجادیه خیابان طولی نیست. اما می تواند آدم را ساعتها سرگرم کند. به غیر از خانه های زیبا و قدیمی که در کوچه هایش دیده می شوند، خیابان پر بود از آرت شاپ و گالری. چندتایی کتاب فروشی، کافه و غذافروشی های زیاد. کافه ها کوچکند و خانوادگی اداره می شوند. در طول خیابان همانطور که راه می رفتیم، بوهای مختلف به مشام مان می رسید. بوی کباب ترکی، بوی همبرگرهای دست ساز و بوی شیرینی، اما ناگهان عطری به مشامم رسید که پاهایم را سست کرد. مثل عطر غذای مادربزرگها که با حجمی سنگین و متحرک در هوا شناور بود و مانند دیواری نامرئی راهم را سد کرد.
« شهاب! این بوی چیه؟!»
« نمی دونم. . . خیلی خوبه!»
« نمی شه امشب نریم اون رستورانه ؟ برات بد میشه ؟»
« نه بابا، چی بد میشه ؟ زنگ می زنم میگم کاری پیش اومده.»
دروغ هم نمیگوییم، واقعا کار پیش آمده، چه کاری مهم تر از امتحان کردن غذایی که عطری چنین اغوا کننده داشت؟!
بوی غذا از داخل کافهای آبی رنگ میآمد. اسم کافه «میدان» است. توی کافه دو میز کوچک قرار دارد و بیرون کافه هم دو میز کوچک دیگر، که یک درخت چنار میان آنها فاصله انداخته.
کافه را یک خانم میانسال به نام «رمزیه خانم» اداره می کند و البته پسرش «علی» هم کنار دستش است. اما قشنگ معلوم است که همه چیز روی شاخ رمزیه خانم می چرخد. شهاب می پرسد این بوی خوش مال چیست؟! روزبه خانم کوفته هایی را نشان می دهد و می گوید: «مرجمیک کوفته.»
مرجمیک در زبان ترکی می شود عدس و جالب این جاست که تازه فهمیده ام در بعضی نقاط گیلان به عدس می گویند مرجمیک.
قفسه ها پر است از ترشی، خیارشور و رب های دست ساز رمزیه خانم. او غذاها را خودش می پزد و کافه هرشب یک نوع غذا دارد.
خوش شانسی ماست که امشب در شب باشکوه «مرجمیک کوفته» گذرمان به اینجا بیفتد.
بشقاب کوفته، یک بشقاب چینی سفیدرنگ است با گل های برجسته که کف آن چند پر کاهو چیده شده و وسطش هم یک ظرف مربع شکل پر از سس گوجهی دست ساز قرار داده است. در هر بشقاب شش عدد کوفته گذاشته و دو پر لیمو هم به این ضیافت خانگی افزوده شده.
کوفته ی اول را که برمی دارم و توی سس می زنم و به دهان می برم، حال حضرت مریم را دارم که در دوران بارداری برایش مائدهی آسمانی می آمد. شک ندارم در کنار آن همه میوه و غذا که از بهشت آمده، حضرت باریتعالی چندتایی هم مرجمیک کوفته فرستاده است.
در شهری که همه آن را با کبابهای خوشمزه می شناسند، عدس ماده غذایی پرتی به نظر می رسد. اما به غیر از کوفته، عدس در غذاهای دیگر هم چنان دلبری می کند که نگو و نپرس. آش عدس! یک آش خوشمزه که در اغلب غذافروشی ها می شود پیدا کرد. سالم است و ارزان و خوراک روزهای سرد زمستان.
راستش غذاهای ترکی را چندان دوست ندارم. با همه ی تنوع ظاهری، تنوع مزه ندارند. موادشان چندان متنوع نیست و از ادویه و سیر و پیاز (موادی که ما ایرانی ها به شدت با آن دمخوریم) در آن ها کمتر استفاده می شود.
غذاهای ترکی، برآمده از آشپزی عثمانی است. یک مکتب غذایی که مثل زبان ترکی ترکیبی است از آشپزی ایرانی، عربی، یونانی و رومی.
وقتی مغول ها، ترکان سلجوقی را از سرزمین هایشان به سوی ایران می رانند، آن ها تحت تاثیر غذاهای ایرانی قرار می گیرند و آشپزی شان به آشپزی ایرانی نزدیک می شود. بعدتر هنگام بنا شدن امپراطوری عثمانی ، با آشپزی رومی و یونانی آشنا می شوند (ماهی ها و زیتون محصول این آمیختگی است.) و غذاهای عربی هم در آخر کار به آشپزی عثمانی طعم دیگری اضافه می کنند.
در کتاب محبت نامه فهرستی از غذاهای دربار سلطان عثمانی در سال ۱۶۶۰ آمده که به این شرح است:
«کباب، تاس کباب ، دلمه مومبار(روده گوسفند)، دلمهی کلم، دسر نارنج، افشره ی مرغ، مرغ با سس ترش، سوپ ماهی کفال، دلمهی ماهی خال مخالی، کفال قرمز سرخ شده، بورک، باقلوا، حلوای صابونی، زرده، سوپ سیرابی، فالوده، انگور، میوه های خشک نازک، خوشاب میوه و دسر هزارپاره.»
البته بیشتر این غذاها امروزه از سفرهی مردم استانبول حذف شده و فقط در کتابهای آشپزی وجود دارند. بگذارید یک اعترافی کنم. به همان اندازه که غذاهای ترکی کم تنوع هستند، شیرینی های سنتی ترکیه آدم را شیفته ی خودشان میکنند. ترکیب چای و باقلوا، یا کونفهی داغ و بستنی سرد چنان هوش از سر آدم می برند که هیچ مقاومتی را برنمی تابد. شک ندارم اگر در استانبول زندگی میکردم، از دیابت زود هنگام می مردم.
چند شب بعد از بارش کوفته عدس از آسمان، با یکی از دوستان در یک شیرینی فروشی نشسته ایم.
قنادی شلوغ است و سعی می کنیم با سفارش کمتر کونفه ، زیاده روی نکنیم. نزدیک ما دو میز را به هم چسبانده اند و هشت زن عرب آنجا نشسته اند. لهجه و سبک آرایش آنها نشان می دهد اهل یکی از کشورهای خلیجفارس هستند. انبوه نایلون های خرید، در کنار میزشان کوه کوچکی تشکیل داده. بلند بلند می خندند، گاهی سرفه می کنند و ثروت شوهرشان را با نشان دادن طلاهای سنگینی که به دست آویختهاند، به رخ همدیگر میکشند. غافل از اینکه شوهر دست و دلباز درست در همین لحظه دارد برای چه کسی دست و دلبازی بیشتر به خرج می دهد!
آنچه در این هیاهوی پرمزاحمت آزاردهنده تر از هر چیز است، صداهای خیلی بلند و خنده های هیستریک جمع نیست، بلکه سفارش های آن هاست که چشم ها را به سوی شان خیره کرده.
به جرات می شود گفت هر پنج دقیقه یک بار چیز جدیدی روی میزشان ظاهر می شود. چهارتا کونفه، یک دیس خیلی بزرگ باقلوا، چندتا بستنی، سوتلونوریه ، لکوم و … تیر خلاص وقتی شلیک می شود که پیشخدمت کافه با یک دیس بزرگ مملو از شیرینی خامه ای وارد می شود و فریاد ماشاالله ماشاالله زنان به آسمان می رود و مشغول خوردن می شوند.
من و دوستم نگاهی به هم می اندازیم و تصمیم میگیریم بیش از این شاهد مراسم خودکشی نهنگ ها نباشیم. گمان کنم صورت حساب میز همسایه، از هزینهی یک ماه اقامت من در استانبول بیشتر بود.
برای اقامت در محله ای جدید، در اسکله ی کادیکوی سوار مترو می شوم و درست وسط میدان «تکسیم» از زیر زمین بیرون می آیم. اینجا اروپا است. فکر کنم سریع ترین راهی که انسان می تواند مسافت بین دو قاره را طی کند، همین راهی است که من رفتم، فقط ده دقیقه! قصد دارم بیست و پنج روز در محله ی جهانگیر، در بخش اروپایی شهر اقامت کنم. اما چنان توی ذوقم می خورد که نگو، خیابانی شلوغ، پر سر و صدا، پر از بارهای درجه سه، دونر فروشی های سرپایی… صدای بوق تاکسی ها هم که دیگر اعصاب آدم را خرد و خمیر می کنند. جلوتر به یک بیمارستان می رسم با نامی آشنا«ابن سینا» مجسمه ای هم از این پزشک ایرانی جلوی بیمارستان نصب شده. اما وقتی با راهنمایی گوگل مپ به کوچه ی «گلابچی» می پیچم، ناگهان همه چیز عوض می شود. آنهمه سر و صدا دور می شود و مقابل خانه ی چهار طبقه ای که اجاره کرده ام، اثری از آن شلوغی و داد و قال نیست.
بیست و پنج روز در محله ی جهانگیر ماندن فرصت خوبی است تا با خیلی از آدم های دور و برم سلام علیک پیدا کنم. با پیتزا فروش سر خیابان که پیتزاهای اسلایسی هشت لیری می فروشد، با «ناهید» که روبروی پیتزافروشی یک مزون لباس دارد و همیشه ی خدا مغازه اش خالی از مشتری است. با مدیر (غدیر خودمان) که مغازه ی فروش زیورآلات دست ساز دارد و سال ها پیش دوست دختری ایرانی داشته و کنی فارسی می فهمد و «آکیف» که ماجرایی طولانی است …
کوکا روی میز می گذارد، سر حرف را باز می کنم:«چه خوب که انگلیسی حرف می زنی، این اطراف هیچکس انگلیسی بلد نیست.»
«من هم کمی بلدم، نه زیاد، شما از کجا اومدین ؟»
«ایران»
پسر جوان سر تکان می دهد و لایکی نشانم می دهد و اسم هایی بر زبان می آورد که تعجب می کنم؛
«ایران … ایران … محسن نامجو، آرش، فرید فرجاد.»
«مگه تو این هارو می شناسی؟»
«آره، آهنگهای خوبی دارن»
«تو فارسی بلدی؟»
« نه… اما ریتم ترانه ها رو دوست دارم.»
خیلی از ترک ها «فرید فرجاد» را می شناسند. موسیقی دان و نوازنده ای که در ایران شهرتی کمتر از ترکیه دارد. در صفحه فروشی های استانبول حتما صفحه ای از او پیدا می شود. او خیلی چیزها از ایران می داند. اسمش «آکیف» است. صحبت کردن با او را دوست دارم. شناخت شهرها، بدون معاشرت با ساکنانش ممکن نیست، شهرها که فقط پل و ساختمان و موزه و بازار نیستند، آدم ها روح اصلی و حقیقی شهر را تشکیل می دهند.
آکیف جوان باسواد و مطلعی است، بعد از زلزلهی ارزنجان با خانواده اش به استانبول مهاجرت کرده، اما از پیشرفت در این شهر ناامید است. بعد از کلی فکر کردن کلمه ی مناسبی پیدا کرد و حالیم کرد که پیشرفت در این شهر بدون پارتی بازی ممکن نیست. آنها هم که یک خانواده ی فقیر شهرستانی هستند و کسی را برای این کارها ندارند. قصد دارد به آلمان یا هلند مهاجرت کند. با او قرار می گذارم که یک شب به کافه برویم و چای بنوشیم و صحبت کنیم.
آکیف، بیست و سه ساله است، اما بیشتر از سنش به نظر می رسد، چون معلوماتی بالا دارد. دو تا چای و کنی باقلوا سفارش می دهم، آکیف می گوید: «اینجا فضا مذهبیه، اذیتم می کنه این فضا!»
«خانواده ات مذهبی هستن؟»
«آره، ولی کاری به کار بقیه ندارند.»
«آکیف، تو دوست دختر داری؟»
«آره …»
«می تونی دوست دخترت رو ببری خونه؟»
«برای معرفی به خانواده و غذا خوردن آره، ولی نه بیشتر!»
«خواهرت چی؟ با پسری دوست هست؟»
«آره، من می دونم، از نظر من مشکلی هم نیست، ولی اون توی خونه هرگز به این موضوع اشاره نمی کنه.»
«می فهمم … اما آکیف ، یه چیزی رو نمی فهمم، چرا این زندگی ها رو توی سریال های ترکی نمی بینم؟ اصلا خانواده ای مثل تو، توی اون سریال ها وجود ندارند.»
«خب، ما مذهبی هستیم، اون سریال ها زندگی یک طبقه ی دیگه از مردم رو نشون می ده، اون طبقه جور دیگه ای هستن»
دو تا از پیشخدمت ها نزدیک ما نشسته اند و باهم صحبت می کنند. لحن حرف ها اعتراضی است و کلمهی «بخشش» در بین حرفهایشان زیاد شنیده می شود. به نفیسه می گویم معلوم است این ها انتظار دارند کسی آنها را ببخشد، یا می خواهند از گناه کسی بگذرند که هی بخشش بخشش می کنند.
نفیسه می خندد و می گوید: « نه، بحث آنها راجع به انعام است. اینها به انعام می گویند بخشش. الان هم این دو نفر سر این موضوع حرف می زنند که مردم چقدر گدا شده اند و انعام خوبی نمی دهند.»
زبان ترکی مملو از واژگان فارسی است. اما جالب است بسیاری از این واژه ها، با معنایی غیر از آنچه ما به کار می بریم استفاده می شود.
نفیسه می گوید: «اوایل که به استانبول آمده بودم و ترکی ام ضعیف بود، هر وقت می رفتیم خونهی یه دوست و اون دوست می خواست من رو معرفی کنه، می گفت نفیسه مسافره. حالا یک سال از اقامت من می گذشت. یبار کفرم درآمد و به دوستم اعتراض کردم که بابا، من یک ساله اینجا هستم، هنوز می گی نفیسه مسافره؟!
شوکه شد، گفت خب باشه، خونه ی ما مسافری دیگه، مگه مسافر نیستی؟!
من دوباره توضیح دادم من که از سفر نیومدم مسافر باشم، مسافر کجا بوده؟ اون دوست ترک هم توضیح داد که درسته تو اینجا هستی، اما مسافری، بالاخره کشف کردم اینها به مهمان میگویند مسافر.
این لغات در گویش مردم اینجا فراوان هستند. مثلاً کمان در اینجا ربطی به تیراندازی ندارد و به ویلون میگویند کمان.( یادتان باشد در استانبول به کسی نگویید کمان ابرو که احتمالا کتک می خورد)
ترک ها به روزگار می گویند «دوران» که چندان عجیب نیست. اما حدس بزنید به چه چیزی می گویند روزگار؟ آنها به باد می گویند روزگار.
ما در فارسی به هر شکلی از شیشه می گوییم شیشه. اما ترک ها فقط به بطری می گویند شیشه و شیشه را می گویند «جام»
به ترک ها هیچ وقت نگویید که خسته هستید، چون بلافاصله از شما می خواهند بروید دکتر. خستگی در زبان آنها به معنای بیماری است.
به خاله می گویند «تِیزه» و به عمه می گویند «خاله»
با عرض معذرت از مجردین عزیز، مجرد در گویش مردم استانبول «بی کار» نامیده می شود و با پوزش خواهی از بانوان محترم آنها به مرد می گویند «آدم» یعنی هر وقت در میان گفتگو کلمهی آدم را شنیدید، مطمئن باشید مقصود یک آقا است.
همه ما فیلم مشهور «قتل در قطار سریعالسیر شرق» را دیده ایم. فیلمی خوش ساخت بر مبنای کتابی از خانم آگاتا کریستی. این قطار حیرت انگیز به استانبول می رسید و امروزه خود قطار و ایستگاه پر تجملش به موزه تبدیل شده. مسیر هشتاد ساعتها از پاریس تا استانبول در قطاری طی می شد که مجهز به سالن اجرای موسیقی، رستوران بسیار شیک و تخت خوابهای مجهز بود. این قطار، گران قیمت ترین وسیله ی سفر در قرن نوزدهم بود و پادشاهان و لردها و دوم ها با آن به شرق اسرارآمیز سفر می کردند. به قول یک روزنامه نگار ایتالیایی، که در اورینت اکسپرس نوشت: «این قطار، تایتانیک قطارهاست.»
اما ماجرا به همین ختم نمی شود. ثروتمندان اروپایی بعد از پیاده شدن از قطار باید کجا اقامت می کردند؟ شما که توقع ندارید خانم و آقایی پاریسی با هزار وسواس و ادا، به یک مسافرخانهی شلوغ ترکی بروند و در قهوه خانه های استانبول چای بنوشند. پس اولین هتل مدرن استانبول ساخته شد. کلنگ ساخت در سال ۱۸۹۲ بر زمین زده شد و مردم شهر با تعجب فراوان بنایی پنج طبقه را می دیدند که با چراغ الکتریکی غرق در نور شده بود. دومین بنا، بعد از قصر سلطان عثمانی که صاحب چراغ برق شد و اولین ساختمان که با اتاقکی جادویی به طبقات مختلف سفر می کردند.
هتل پرا در لیست پر زرق و برق مهمانانش، نام ایرانیان مشهوری چون مظفرالدین شاه را جای داده، اما معروف ترین مهمان هتل از اتباع ترکیه کیست؟ اتاق بسیار مشهور ۱۰۱ که پاتوق سرهنگ مصطفی کمال و یا همان آتاتورک معروف بوده. اتاق که در حقیقت یک سوییت بزرگ است را اجاره نمی دهند، برخی وسایل شخصی آتاتورک در آن قرار داده شده و یک جور موزه به حساب می آید.
از خانمی که پشت میز راهنما نشسته می پرسم: «امکان دیدن از اتاق ۱۰۱ وجود دارد؟»
لبخند می زند و با شوق تمام کلید مخصوص را به دست می گیرد و می گوید:«دنبالم بیا»
باهم به اتاق رهبر ترکیه می رویم و او با دقت راجع به همه چیز برایم توضیح می دهد. خانمی سی ساله است، اما شوق و ذوق نوجوانی پانزده ساله در توضیحاتش دیده می شود. می گویم: «معلومه کارت رو خیلی دوست داری!»
«آره، عاشق کارم هستم. اصلا عاشق هتل پرا هستم. خیلی زحمت کشیدم تا اینجا استخدامم کردند»
از او می خواهم اتاق ۴۱۱ را هم نشانم بدهد. اتاقی که شهرت جهانی اش از اتاق ۱۰۱ بیشتر است. اتاق ۴۱۱ محل اقامت بانوی جنایت، آگاتا کریستی بوده و چندین بار در سفر به ترکیه در آن اتاق اقامت کرده و بخش هایی از داستانهای شرقی اش را نوشته. البته آن اتاق را اجاره می دهند و معلوم است نگاه اقتصادی مدیر هتل، بر نگاه فرهنگی اش غلبه کرده.
همیشه فکر می کردم خیلی از صحنه های خشن، در فیلم های دست چندم ترکی، یک مسخره بازی اغراق شده است. اما حالا که پای صحبت مردم استانبول می نشینم و تجربههای آنها را می شنوم، دستگیرم می شود آن صحنه ها خیلی هم تخیلی نیستند. در استامبول، با آن کرانه های زیبای آبی و مرغان سفید دریایی، کافه های عالی و موسیقی دائمی، دو ستون بلند و قدرتمند سلطنت دارند؛ «مافیا و تیراندازی»
محسن می گوید: «یبار توی خونه لم داده بودم و موزیک گوش می دادم که صدای شلیک تیر آمد. اول فکر کردم خیالاتی شدم. اما سر و صدای خیابان باعث شد لباس بپوشم و بروم پایین و دیدم که مغازه داری با هیکل خون آلود داد و ناله میکند. معلوم شد این بزرگوار دور و بر دختری زیبا می پلکیده، بزرگوار دیگری که دوست آن دختر بوده، آمده و با یک شلیک به ساق پای او، تذکری علنی و عملی به مردک داده.»
«به همین راحتی؟»
«به همین راحتی.»
این فقط خاطرهی محسن نیست. از ده نفر ایرانی و ترک، که ساکن استانبول بودند، همین سوال را پرسیدم. نه نفر جواب مثبت دادند. یعنی دست کم یکبار شاهد صحنه ی تیراندازی در شهر بوده اند.
برای من که فقط در دورهی سربازی اسلحه را از نزدیک دیده و با آن شلیک کرده ام، تصور شهری پر از تفنگ بیش از حد عجیب و فانتزی به نظر می رسد!
فردین هم در کافه ای کار می کرد که محل رفت و آمد بچه پولدارها بود. فردین می گفت اغلب مشتری های ما اسلحه دارند، موقع ورود تحویل می دهند تا نگهداری کنیم و شب که قصد رفتن دارند، اسلحه را از ما پس می گیرند.
خرید اسلحه چند قانون ساده دارد و البته نیاز به ۲۶۰۰ دلار پول. طبق آمار بیست و پنج میلیون اسلحه در دست مردم وجود دارد که با توجه به جمعیت ترکیه، یعنی در بیشتر خانواده ها، حداقل یک قبضه اسلحه ی کوچک پنهان شده.
با یک زوج میانسال ترک آشنا می شوم. اسم هایشان جوری است که انگار در قلب تهران به دنیا آمده اند؛ «شاهین و سایه» شاهین و سایه پیش از پاندمی کرونا، یک تفنگ بادی خریده اند که حالا روی دستشان مانده.
«تفنگ رو برای عروسی دخترمون خریده بودیم.»
«برای عروسی؟! می خواستین داماد رو بکشید؟»
سایه می خندد: « نه، اینجا رسمه تو عروسی ها تیر شلیک می کنند، با تفنگ واقعی. تا حالا چند بار تیر در رفته و به مهمون ها خورده. یبار تیر در رفت و صاف وسط سینهی عروس خورد! ما تفنگ بادی خریدیم که هم سنت رعایت بشه، هم خطری ایجاد نکنه، کرونا اجازه نداد جشن عروسی بگیریم.»
البته این رسم در خیلی روستاهای غربی ایران وجود دارد، اتفاقا در رفتن گلوله و کشته شدن مهمانها هم در ایران زیاد پیش آمده.
شاهین هنوز کُلتی راکه پدرش در هجده سالگی به او داده در کمد خانه نگهداری می کند. «این رسم الان کمرنگ شده، اما زمان جوانی من، بیشتر خانواده ها به پسری که هجده ساله شده بود، یه اسلحه کادو می دادند.»
«چه جالب، اما چرا؟»
«خب یه نشونه ی مرد شدن بود. یعنی تو مرد هستی و باید آماده ی دفاع از خودت باشی. تو شهرهای کوچک هنوز این رسم و رسوم وجود داره.»
سایه می گوید: «البته بابای شاهین کارهای دیگه هم برای پسرهاش انجام داده.»
«چه کار؟»
بگم براش ؟ «این را شاهین از سایه می پرسد و سایه با لبخند و اشاره ی سر اجازه می دهد.»
«ما رو ملی می کردند.»
«ملی یعنی چی؟!»
ببین منصور، پدرها سه کار برای پسری که به جوانی رسیده بود انجام می دادند. اول خرید اسلحه بود، بعد اینکه دست پسر رو می گرفتند و یه شب می بردند کاباره که با اون فضا آشنا بشه، سومین کار هم این بود که از کاباره به یک محلهی دیگه می بردند تا با چیزهای دیگه آشناش کنند…»
« تو را هم پدرت با این مراحل ملی کردن آشنا کرد؟»
چشمکی می زند و می گوید: «نه، منو فقط تا دو مرحله برد.»
مکالمهی ما در کافه ای واقع در محله ی «نیشانتاشی» صورت می گیرد و وقتی سایه می رود تا سری به دستشویی بزند، شاهین همهی ماجرای آن شب ملی شدنش، در هجده سالگی را برایم تعریف می کند، با همهی جزییات.