یکی از حکایتهایی که مردم شیعه و سرسخت طهران در باب رابطه عمربن خطاب و علی بن ابی طالب تعریف می کنند حکایت شیربرنج است؛
روزی خلیفه دوم در مجلسی گفت: علی، تو خیلی مدعی مغیبات هستی، اگر ادعایت راست است من ناهار چه خواهم خورد.
امام علی گفت: شیربرنج!
خلیفه هنگام ظهر گرسنه وارد خانه شد و دید همسرش کاسه شیربرنج سر سفره نهاد. با اخم و خشونت کاسه را پس زد و به خانه خواهرش رفت. عجب اینکه خواهرش گفت برادر خوش آمدی، امروز شیربرنج پختم، بنشین…
خلیفه با خشم خانه را ترک کرد و به خانه دوستی رفت و حیران شد وقتی دید او را به صرف شیربرنج دعوت می کنند. خسته و گرسنه و خشمگین بر مرکب نشست و از شهر بیرون شد. چوپانی را در بیابان دید. درخواست غذا کرد. چوپان گفت: معلوم است مرد خوبی هستی، امروز غذای مخصوص دارم، شیربرنج پختهام…
خلیفه عصبانی شد و اعتراضکنان از سر سفره برخاست. چوپان علت عصبانیت را پرسید و وقتی ماجرا را شنید گفت؛ ای مرد باید بروی دست آن مرد خدا را ببوسی و سربسپاری، نامش چیست؟؟
عمر خشمگینتر شد و قصد رفتن کرد. چوپان چوب دست بزرگی برداشت و گفت: کجا می روی؟! باید بنشینی این شیربرنج را بخوری و الا با ضربات این چماق به خوردت میدهم!!
عمر که از خشونت اعراب خبر داشت در حالیکه عرب چماق به دست بالای سرش ایستاده بود،نشست و با دلخوری بسیار شیربرنج را میل کرد…
حکایت شیربرنج در کتاب شرح زندگانی من از عبدالله مستوفی نقل شده است.
منبع:
شرح زندگانی من
عبدالله مستوفی
جلد سوم/ نشر زوار