روز بیست و یکم فوریه ی سال ۱۹۷۳ ، یک بویینگ ۷۲۷ متعلق به لیبی، با شماره پرواز ۱۱۴ ،در مسیر بنغازی به قاهره دچار توفان شد و به طرف اسرائیل تغییر مسیر داد. اسرائیلی ها در رادارهایشان این پرنده ی سرگردان را مشاهده کردند و زنگ خطر در تمام پایگاههای هوایی کشورشان به صدا درآمد. اولین فرضیه این بود که این هواپیما به سمت نیروگاه اتمی دیمونا خواهد رفت و با کوبیدن خود به رآکتور هسته ای دیمونا، فاجعه به بار می آورد و یا حتی قصد رفتن به تل آویو را دارد. دو جنگنده بلند شدند و طرفین هواپیما به پرواز درآمدند تا آن را به مسیر عادی برگردانند، اما موفق به این کار نشدند. هرگز معلوم نشد چرا این دو جنگنده به اظهارات خلبان راه گم کرده ی لیبیایی توجه نکردند و آن تصمیم خصمانه و عجیب را گرفتند. پس از شلیک جنگنده ها به بوئینگ سرگردان و بی دفاع یک فاجعه ی انسانی به وقوع پیوست. ۱۰۵ مسافر، که وزیر خارجه ی سابق لیبی هم در میان شان بود در دم کشته شدند. بعدا معلوم شد بوئینگ مسافربری بر اثر توفان شن راه گم کرده و سر از اسرائیل درآورده، مکالمات توضیحی خلبان نیز در دقایق آخر کمکی به نجات جان مسافران نکرده و همگی روی آسمان کشته شدند.
سرهنگ معمر قذافی، رهبر دمدمی مزاج لیبی، که از این ماجرا سخت به خشم آمده بود، نیمی از تقصیر را به گردن مصر انداخت و گفت آنها نیز باید در عملیات تلافی جویانه علیه اسرائیل شرکت کنند. انورسادات کوشید قذافی را آرام کند. به او گفت که ارتش مصر در حال آماده شدن برای نبردی سرنوشت ساز علیه اسرائیل است. نبردی که هم انتقام هواپیمای لیبیایی و مسافران بی گناهش را می گیرد و هم مرهمی است بر تمام زخم های تحقیر که بر تن اعراب نشسته. سادات تاکید کرد عاقلانه نیست بگذاریم ماجرای هواپیما ما را از هدف اصلی مان که نبردی بزرگ است غافل کند. اما حرفها و استدلال رئیس جمهور مصر بی فایده بود. قذافی، رهبر سی ساله ی لیبی، پشت تلفن فریاد زد :«برادر عزیز، من تشنه ی انتقام خون آن بی گناهان هستم، همین جا و در حضور شما قسم می خورم در برابر هرکسی که از ما کشتند، کسی از آنان را بکشم، من آرام نخواهم گرفت.»
سادات تلفن را گذاشت و بدون درنگ سوار بر هواپیمای ریاست دولت شد و دو ساعت بعد در فرودگاه طرابلس پیاده شد. در بیشتر دیدارها، این سرهنگ قذافی بود که به قاهره می آمد، حالا نظامیان لیبی با کنجکاوی شاهد ورود رئیس جمهور مصر به کشورشان بودند و با کنجکاوی علت این دیدار ناگهانی را حدس می زدند. هردو رهبر، بدون حضور وزرای خارجه شان در دفتر بزرگ و مجلل قذافی دیدار کردند و سادات آخرین تیر ترکشش را رها کرد. به قذافی گفت که به زودی حمله ای برق آسا و کوبنده علیه اشغالگران صورت خواهد داد و پیش از شروع جنگ لازم است از هر گونه تنش و درگیری پرهیز شود. اما قذافی چنان خشمگین بود که هیچ استدلال سیاسی یا نظامی به گوشش نمی رفت. با آن موهای فرفری و چهره ی مصمم مشت بر میز کوبید و گفت:«جناب سادات، اسرائیل باید بفهمد که لیبی اهل مدارا نیست، سنت ما همان سنت اعراب بادیه نشین است، چشم در برابر چشم و دندان در برابر دندان. من انتقام خواهم گرفت.»
سادات که می دید قذافی اهل کوتاه آمدن نیست، به جلو خم شد و گفت:«چطور؟ چطور انتقام می گیرید؟ برنامه تان چیست؟»
قذافی گفت :«یک هواپیمای شرکت ال عال باید منفجر شود. اسرائیل دردی که ما کشیدیم را تجربه خواهد کرد.»
در برابر شگفتی بی پایان قذافی، سادات گفت:«خب، حالا که شما مصمم به انتقام هستید، مصر هم در این عملیات شرکت خواهد کرد.بدون تردید شانس موفقیت با همکاری مصر دوبرابر می شود.»
قبل از آنکه قذافی از حیرت بیرون بیاید، سادات گردنش را چرخاند و رو به اشرف مروان که ده متر دورتر از دو رهبر بر مبل کوچکی نشسته بود گفت:«اشرف برنامه ی ما این است، یک هواپیمای ال عال باید منهدم شود.تو باید از همین حالا که به قاهره برمی گردیم، یک نقشه ی ماهرانه و دقیق طراحی کنی و قدم به قدم عملیات را با سرهنگ هماهنگ شوی، این یک کار مشترک است و نظرات سرهنگ اولویت دارد.»
اشرف مروان هم که به اندازه ی قذافی شگفت زده بود سر تکان داد و به آهستگی گفت: اطاعت جناب رئیس جمهور.
در عصر همان روز اشرف مروان با یک سرگرد بلندپایه ی لیبیایی با نام سرگرد الهونی جلسه گذاشت و عملیاتی طراحی کردند. شهر رم، پایتخت ایتالیا به عنوان محل عملیات برگزیده شد، چراکه تجربه نشان داده بود تدابیر امنیتی در این شهر چندان سفت و سخت نیست، همچنین مقامات ایتالیایی به آسان گیری شهره بودند و اگر عملیات شکست می خورد، با عاملان آن نرم خویانه برخورد می کردند. قرار شد یک گروه پنج نفره ی فلسطینی ، دستچین شده ی شخص قذافی، مخفیانه خود را به حصار پیرامون فرودگاه رم برسانند، منتظر بمانند تا جت اسرائیلی از روی باند پرواز جدا شود، سپس با موشک دستی آن را هدف قرار دهند.
قدم بعدی بر عهده ی مروان بود. وارد کردن تسلیحات و مهمات مورد نیاز عملیات، بخش سخت ماجرا بود و فقط یک چهره ی دیپلماتیک خوب و خوشنام از عهده ی این نقل و انتقال برمی آمد. ارتش مصر دو فروند موشک به او تحویل داد و مروان آن ها را در جعبه هایی جاسازی کرد تا با هواپیمای مسافربری از مصر به ایتالیا برود. او نام منا ناصر را بر روی این جعبه ها نوشت، با این فرض که مأموران ایتالیایی با دیدن مهر سفارت مصر و نام بسیار مشهور دختر جمال عبدالناصر، دست به این محموله نخواهند زد. خود منا هم که روحش از این ماجرا خبر نداشت، همراه با این جعبه ها در هواپیما نشست و راهی ایتالیا شد. حق با مروان بود، محموله بدون هیچ دردسری از گمرک فرودگاه رم گذشت. منا جعبه ها را تحویل کارکنان سفارت مصر داد و آنها هم طبق دستور، جعبه ها را تحویل آکادمی هنرهای مصر در رم دادند. به محض اینکه منا به شوهرش تلفن زد و خبر داد که امانتی تحویل سفارت شده، مروان سوار بر هواپیما شد و خودش را به رم رساند. سپس با همان کت و شلوار بسیار شیک و ظاهر آراسته راهی کفش فروشی رافائل سالاتو در مرکز شهر رم شد و در آنجا با فرمانده گروه فلسطینی ملاقات کرد. در این مرحله دردسر کوچکی درست شد، چون فلسطینی ها ماشینی برای حمل موشکها تدارک ندیده بودند.به ناچار به نمایشگاه فرش در مجاور رافائل رفتند و چند قطعه فرش خریدند، فرش ها را به دور جعبه ی موشک پیچیدند و آنها را روی دوششان گذاشتند و سوار بر مترو، به آپارتمانی در محله ی استیا رفتند.
به نظر می آمد تمام قدم ها با موفقیت برداشته شده و دقت قابل تحسین طراحان و مجریان عملیات در خور پاداش است. از طرف دیگر قذافی بی تابانه ساعتش را نگاه می کرد و برای وصول به نتیجه ی دلخواهش لحظه شماری می کرد. او یکی از چند نفری بود که می دانست به زودی، شاید چند ساعت دیگر تلکس های خبری جهان تا مرز انفجار به کار خواهند افتاد و خبر فرودگاه رم را بارها و بارها با عکس و تفصیلات مخابره خواهند کرد. و کمی بعد چهره ی کنف شده و خشمگین رهبران اسرائیل در تلوزیونها و روزنامه ها پیدا می شود و با خشم و خروش اراجیف خواهند بافت و این آبی بود بر آتش دل قذافی.
اما دور از چشم همه تماس ها و زد و بندهای دیگری در جریان بود، اشرف مروان بعد از تمام شدن کارش سوار بر خودرو به خیابانی خلوت رفت، با آرامش کامل خودرو را پارک کرد و وارد یک باجه تلفن عمومی شد. یک شماره ی سه رقمی را گرفت و چند ثانیه بعد «آشروف مروان» مامور بلند پایه ی امنیتی اسرائیل تلفن را جواب داد. مروان با خونسردی تمام ماجرا را تعریف کرد و نشانی آپارتمانی که قرارگاه عملیات بود را به دقت تحویل طرف اسرائیلی داد. موضوع آنقدر بزرگ و با اهمیت بود که صوی زامیر رئیس موساد سراسیمه سوار بر یک هواپیمای کوچک شد و خودش را به رم رساند و بدون فوت وقت همتای ایتالیایی اش را از ماوقع مطلع کرد. بی آنکه بگوید این خبر از کدام منبع به سازمان او رسیده. بعد از این تحولات، پلیس ایتالیا ده دقیقه بعد از نیمه شب پنجم سپتامبر ۱۹۷۳ ، عملیات خود را آغاز کرد. نیروی پلیس در مجتمع را گشود مانند قطاری سیاهپوش از پله ها بالا رفت و ناگهان وارد آپاتمان شماره ۱۲ در طبقه ی دوم شد. همه ی پنج نفر ساکن آپارتمان دستگیر شدند و موشکها نیز ضبط شد. دو ساعت بعد نیمه ی دوم گروه فلسطینی وارد رم شدند و به هتل کوچکی به نام اطلس در مرکز شهر رفتند. جایی که پلیس در انتظارشان بود و همگی را دستگیر کرد.
اقدام مروان جان آدمهایی را نجات داد و بر اعتبارش نزد اسرائیل افزود، اما هنوز چند هفته وقت لازم بود تا اشرف مروان مهمترین برگ جاسوسی اش را رو کند. خبری که در روز عید یوم کیپور به سازمان اطلاعات اسرائیل داد، با اهمیت ترین عمل در زمینه جاسوسی او و شاید فعالیت های جاسوسی قرن محسوب می شود.
امروزه با توجه به اینکه همه ی بازیگران مهم این وقایع، از جمله خود اشراف مروان به قتل رسیده و قادر به دادن هیچ توضیحی نیستند، مورخان نمی توانند از چشم ها و دست هایی که در پس پرده این داد و ستد خبری را هدایت می کرد، با یقین صحبت کنند. آیا سادات در افشاگری اشرف مروان دست داشت؟ و آیا لایه های پیچیده تری در پس این جاسوسی وجود داشت؟ و یا صرفاً فروختن اطلاعات و کسب پول مطرح بود؟ این یکی از پیچیده ترین ماجراهای جاسوسی قرن بیستم است که بخش های خاکستری و تاریکش هنوز افشا نشده و شاید برای همیشه در بایگانی ناروشن تاریخ به همین شکل باقی بماند.
«بخشهایی از کتاب جاسوسی که سقوط کرد»
به قلم : آرون برگمان
ترجمه: مهدی نوری
انتشارات: ماهی