فهرست مطالب
ضربالمثل «از هر دست بدهی، از همان دست میگیری» به این معناست که اعمال و رفتارهای انسان، چه خوب و چه بد، به خود او بازمیگردد. بهعبارت دیگر، هر چه بکاری، همان را درو میکنی.
حکایت شکلگیری ضربالمثل از هر دست بدهی، از همان دست هم می گیری:
روزی، درویشی که اوضاع مالی خوبی نداشت، پارچهای که همسرش دوخته بود را به قیمت یک درهم فروخت تا غذایی تهیه کند. در راه بازگشت، دو نفر را دید که بر سر یک درهم با هم دعوا میکردند. درویش برای خاتمه دادن به نزاع، آن یک درهم را به آنها داد و دست خالی به خانه بازگشت. همسرش نهتنها اعتراضی نکرد، بلکه از این کار او خوشحال شد.
زن پارچهای کهنه پیدا کرد و به شوهرش داد تا بفروشد. درویش در بازار خریداری نیافت، اما با ماهیگیری مواجه شد که حاضر شد ماهیاش را با پارچه مبادله کند. درویش ماهی را به خانه برد تا همسرش آن را بپزد. هنگام پاک کردن ماهی، مروارید درشتی در شکم آن یافتند. آنها مروارید را به قیمت بالایی فروختند و توانگر شدند. از اینرو، این ضربالمثل پدید آمد که «از هر دست بدهی، از همان دست میگیری».
چند داستان کوتاه با کاربرد ضربالمثل:
در ادامه کاربرد ضرب المثل «از هر دست بدهی، از همان دست هم میگیری» را در قالب چند داستان کوتاه آوردهایم تا مفهوم آن کاملا برایتان جا بیفتد.
ماجرای تاجر و کشاورز:
تاجری ثروتمند در مسیر سفرش به روستایی رسید و از کشاورزی درخواست آب کرد. کشاورز با مهربانی او را به خانهاش دعوت کرد و از او پذیرایی نمود. سالها بعد، تاجر در شهر خود کشاورز را دید که برای فروش محصولاتش آمده بود، اما مشتری نمییافت. تاجر تمام محصولات او را خرید و گفت: «از هر دست بدهی، از همان دست میگیری.»
حکایت معلم و شاگرد:
معلمی در روستایی دورافتاده به کودکان درس میداد و با عشق و علاقه به آنها آموزش میداد. یکی از شاگردانش که به شهر رفته بود، پزشک موفقی شد. روزی معلم بیمار شد و به شهر آمد. پزشک با دیدن معلم قدیمیاش، او را بهصورت رایگان درمان کرد و گفت: «از هر دست بدهی، از همان دست میگیری.»
«معاملهای که برگشت!»
رضا در بازار فرش، تاجری نامآشنا بود، اما به انصاف اعتقادی نداشت. همیشه فرشهای ارزان را به قیمتهای گزاف به مشتریان ناآگاه میفروخت و تصور میکرد که با زرنگی، سود بیشتری نصیبش میشود. روزی، پیرمردی روستایی با پسانداز چند سالهاش به مغازه رضا آمد و یک قالیچه برای جهیزیه دخترش خرید. رضا که میدانست پیرمرد از کیفیت فرش سر در نمیآورد، یک قالی کهنه را به جای یک فرش نو به او فروخت و پول کلانی به جیب زد.
سالها گذشت و رضا با خیال راحت به کارش ادامه میداد، تا اینکه اوضاع اقتصادیاش خراب شد و مجبور شد برای فروش چند فرش به خارج از شهر برود. وقتی به بازار شهر جدید رفت، به یک مغازه فرشفروشی سر زد تا قیمتها را بررسی کند. در کمال تعجب، صاحب مغازه همان دختری بود که سالها پیش پدرش را فریب داده بود.
دختر که حالا خودش استاد فرشبافی شده بود، با لبخند تلخی گفت:
«چقدر دنیا کوچک است، حاج رضا! سالها پیش، پدرم تمام داراییاش را داد و از مغازهات یک فرش کهنه خرید، اما حالا من تصمیم میگیرم که به تو فرش بفروشم یا نه.»
رضا که از شرمندگی عرق کرده بود، دیگر نمیتوانست چیزی بگوید. آن روز فهمید که هیچچیز در دنیا بدون جواب نمیماند، و واقعاً «از هر دست بدهی، از همان دست میگیری.»
