از اول صبح، به خاطر باران مردم چتر به دست و کلاه به سر راه افتاده بودند به قدم زدن و عکاسی و خوشگذرانی های پاییزی. هوا حسابی سرد بود، اما نم نم باران چنان آدمها را به شوق آورده که همه جا پر شده از کسانی که تنها، یا دونفره، سه نفره راه می روند و از زیبایی هوای ابری و نمناک لذت می برند.
یک ساعتی در قطعه ی هنرمندان راه رفتم، به بیدمجنون سالخورده و محبوبم سر زدم و اطراف باغچه ها که با وجود سرمای آذرماه هنوز لبریز از گلهای رنگارنگ هستند پرسه زدم. زوج جوانی که چتری ارغوانی رنگ بر سر گرفته بودند نزدیک شدند و پرسیدند:«آقا، مزار خسرو شکیبایی کجاست؟» این سومین دفعه ای است که این سوال را جواب می دهم. اولین نفر دختری تنها با چشمهایی غمگین بود، دومین هم یک خانواده پنج شش نفره که لهجه گرم و شیرین خوزستانی داشتند و سومین پرسشگر هم این زوج جوان. راهنمایی شان کردم و قدم زنان به طرف مزار عموخسرو رفتم. عجیب اینجاست که در این قطعه، که آرامگاه بزرگترین هنرمندان معاصر کشور ماست، بازیگران، شاعران، آهنگ سازان، خوانندگان، کارگردانها و … معمولا آدمهایی که از راه می رسند، پیش از هرچیز سراغ محمدعلی فردین و خسرو شکیبایی را می گیرند. حتی در این روز سرد و بارانی هم کنار سنگ مزار عموخسرو، چند نفری ایستاده اند. همه جور آدمی هم در بین شان پیدا می شود. پیر و جوان و کاسب و هنرمند و مذهبی و آوانگارد و تیپ شوخ و شنگ و یا درونگرا و ساکت. واقعاً راز محبوبیت این مرد در چه چیزی است؟! هنرمندانی با سابقه تر و مشهورتر از او هم در همین قطعه خفته اند، چرا همه مشتاق دیدن سنگ مزار خسرو و سلام کردن به او هستند؟! آدم ها با اشتیاق اسم ها را می خوانند، با دیدن اسم او همراهان را صدا می کنند و لبخند به لب و مشتاق زل می زنند به سنگی که نماد هنرمندی است درگذشته. همانطور که چتر به دست گوشه ی دنجی ایستاده ام و جوانی که شکلات خیرات می کند را با نگاه تعقیب می کنم، خاطرات روز خاکسپاری عموخسرو در برابر نگاهم زنده می شود. یک روز گرم تابستان بود، در سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت. آن سالها هنوز شبکه های اجتماعی مثل حالا جان نگرفته بود و اطلاع رسانی ها سخت محدود بود. اما در کمال حیرت متوجه شدم واگن های مترو لبریز از آدم هایی است که برای آخرین دیدار با خسرو شکیبایی به راه افتاده اند. در آن ظهر داغ تیرماه، قطعه ی هنرمندان آنچنان پر از آدم بود که برای خاکسپاری و اجرای آیین های مذهبی دچار مشکل شدند. پرویز پرستویی بلندگو را گرفت و از مردم خواهش کرد کمی فاصله بگیرند، پلیس دخالت کرد تا ورود جمعیت کنترل شود، اما حرف از هزار نفر و ده هزار نفر نبود، سیل جمعیت بیش از این حرفها بود و مسئولان اجرای مراسم حیران مانده بودند که چه چیزی این جمعیت بی عدد را در این گرمای تیرماه به بهشت زهرا کشانده؟!
بعدها دلیلش را بهتر دانستم. دوستانم که از اهالی تئاتر و سینما بودند گوشه هایی از صفات عموخسرو را برایم توصیف کردند. مردی بی تکبر، دیگرخواه، بی حسادت و سخت مهربان.
هرکس که از هفت مانع رستم می گذشت و نقشی در یک فیلم سینمایی می گرفت، با دیدن بازیگران بزرگ و نامدار دچار هول و هراس می شد و اضطراب اشتباه کردن و سرزنش شنیدن ضربان قلبش را صدچندان می کرد، اما در آن لحظات پر دلهره خسروشکیبایی، بازیگر پرسیمرغ سینما با لبخند شیرینش جلو می آمد، دست جوانک را می فشرد و جمله ی مشهورش را ادا می کرد:«سلام، به سینمای ایران خوش آمدید.» و این خوش آمد گویی بمب اعتماد به نفس بود که به بازیگر تازه کار هدیه می شد. دوست دیگری می گفت، در پروژه ی سنگین خانه ی سبز، سریالی که نیاز به یک سال فیلم برداری فشرده و بدون تعطیلی داشت، مردم محله، اهالی سعادت آباد غروبها با گل و شیرینی می آمدند و مقابل آن خانه ی سه طبقه و مشهور می ایستادند تا با بازیگران صحبت کنند و سلام و علیکی رد و بدل کنند. اما همه خسته بودند. بعد از هشت ساعت کار فشرده تنها چیزی می خواستند نوشیدن چای و سوار شدن بر خودروی سرویس و رفتن به خانه بود. بازهم اینجا خسرو شکیبایی پهلوان یک تنه ی میدان محبت بود. لبخند به لب از خانه خارج می شد و با محبتی حقیقی با تک تک آدمها حرف می زد، کنارشان می ایستاد و عکس می گرفت و از گلهای زیبایی که آورده بودند تعریف می کرد. یکی از کارگردان های مشهور سینما می گفت: یک روز خسرو را دعوت کردم برای ناهار بیاید خانه ی ما، تنها بودم و خانواده به سفر رفته بودند. از محل فیلمبرداری باهم به خانه آمدیم که ناگهان کارگران ساختمانی که در همسایگی ما مشغول کار بودند خسرو را دیدند، دوره اش کردند، دعوتش کردند به ناهار و او هم با صمیمیت تمام پذیرفت. دست مرا هم گرفت و باهم به اتاقک آجری کارگران رفتیم و مهمان آبگوشتی شدیم که برای ناهار آماده کرده بودند. باهمه ی آنها گفت و خندید و از زندگی شان پرسید.
و امروز، سیزده سال بعد از سفر او، آدمها همچنان سراغش را می گیرند، هنوز دوستش دارند و به جرات می توانم بگویم که بازیگری، نقش های بزرگ، دهها جایزه ی ارزشمند و همه دستاورد هنری خسرو شکیبایی برای مردم آنقدر مهم نیست، بلکه مردم خاطره ی مهربانی بی غش او، آن صدای دورگه ی صمیمی و رفتار انسان دوستانه اش را به خاطر سپرده اند. ای کاش این راز را همه ی ما درک می کردیم، که برای ماندگار شدن در قلبها می باید مهربان بود، مثل عموخسرو، یادش بخیر.