ظلم در ابتدا در جهان اندک بود..‌.

برشی کوتاه از تاریخ – اسب سفیدِ دم سرخ

سیدضیاءالدین طباطبایی، عامل کودتای سوم حوت در خاطراتش روایت می کند:

من هشت ساله بودم که تصمیم خانواده بر آن شد که به همراه مادربزرگم و خواهر و برادرم از تبریز کوچ کنیم و به زادگاهم شیراز برویم. بعد فوت مادرم در تبریز، فشار روحی زندگی همه ما را مختل کرده بود و دیگر قادر به زندگی در آن شهر نبودیم.

در اولین روز تابستان از تبریز تب خیز حرکت کردیم به سوی تهران. حوالی زنجان مواجه شدیم با محمدعلی میرزا که از تهران به تبریز می رفت. پدرش به تازگی بر تخت سلطنت نشسته بود و او با عنوان رسمی ولایت عهدی سلطنت، عازم تبریز می شد تا بر خطه ی آذربایجان حکمرانی کند. پدرم را که از علمای برجسته ی آن روزگار بود و در طول اقامت در تبریز شهرت زیادی کسب کرده بود شناخت و توقف کرد و پس از سلام و احوال پرسی، به عنوان احترام یکی از اسب های خودش را به پدرم هدیه داد. اسبی سفید و زیبا بود که به رسم اسبهای اصطبل سلطنتی دم قرمز رنگ داشت.

هفته ی بعد به تهران رسیدیم. پدرم طبق برنامه ای از پیش تعیین شده در پایتخت مستقر شد و ما را راهی شیراز کرد. کاروان ما مرکب بود ما چند بچه، یک خدمتکار، سه نفر نوکر که دوتا از آنها ترک زبان و یکی فارس زبان بودند و مادربزرگم که سمت سرپرستی ما را داشت. این مادربزرگ، برای من حکم معلم و مرشد داشت. زنی بود بسیار مومن و باتقوا که آیات قرآن و اشعار زیادی از شاعران بزرگ از حفظ داشت و خواندن و نوشتن می دانست که در عهد ناصری یک در صد زنان ایران هم خط و ربط نداشتند. زن فاضله ای بود که به من علاقه و محبت شدید داشت و شبها که باهم روی پشت بام می خوابیدیم، ستاره ها را نشانم می داد و از اسم و جایگاه هرکدام در تقویم فلکی و ادبیات ایران برایم حرف می زد. بعدها فهمیدم که این چیزهای که می گفت علم نجوم نام داد.

حتما بخوانید:  داستان یک شهر - اثر احمد محمود

یکی از نوکرهای قدیمی ما که لطیف نام داشت و جوان سر و زبان دار و فوق العاده زرنگی بود، در ابتدای سفر رفت یک مقدار رنگ تهیه کرد و دم اسب سفید را به دقت رنگ زد. چون مدتی گذشته بود و رنگ سرخ دم اسب به تدریج محو شده بود. ما حرکت کردیم، از سپیده ی صبح می رفتیم تا تاریکی هوا، شب به کجا که می رسیدیم از مردم دهات یا شهر سر راه، خانه ای اجاره می کردیم و آب و غذا و علیق تهیه می کردیم و به خواب می رفتیم تا صبح روز بعد.پدرم اسب را به من داده بود و من با خوشحالی تمام در طول سفر روی آن می نشستم. لطیف که مسئول تهیه ی خانه و آب و آذوقه در هر منزل بود، با من قرار گذاشت که در هر توقفگاه اسب را از من قرض بگیرد و سوار بر آن به سراغ سیوروسات برود. دلیلش را پرسیدم، اینطور شرح داد که مردم دهات به غریبه ها خانه اجاره نمی دهند، این اسب را که ببینند، می فهمند من نوکر خانواده ی متشخصی هستم و همکاری بیشتری خواهند کرد، برای آسایش خانواده ی شما این کار را می کنم.

من هیچ مانعی در این امر ندیدم و قول و قراری را با او گذاشتم. پیش از ورود به هر منزل، لطیف سوار بر اسب سفید می شد و با گردنی برافراشته و تفنگی که بر دوش گذاشته بود، مانند سرداری فاتح وارد دهات می شد و بعد از  اجاره کردن منزلگاه به سراغ ما می آمد.

حتما بخوانید:  تاریخ ایران «قسمت چهارم»: امپراطوری جهانی پارس

به این ترتیب از قم و کاشان و نطنز و اصفهان و قمشه گذشتیم و در بیستمین روز سفر به آباده رسیدیم. آباده که چه عرض کنم، خرابه ای بود محنت زده با دیوارهای فروریخته و اثر فقر و بیچارگی که از سر و کول مردم بالا می رفت. لطیف دو اتاق از خانه ای برای ما و خدمه اجاره کرد و شامی ترتیب داد که خوردیم و به ده دوازده چهارپایی که همراه داشتیم آب و علف دادیم و خوابیدیم. صبح روز بعد هنگامی که باربستیم تا راه بیفتیم، زن و مرد صاحبخانه بیرون پریدند و افسار حیوانات را گرفتند و با جیغ و هوار و ناله خواهان پول شان شدند. مانده بودیم اینها چه می گویند و از جان ما چه می خواهند. به هر حال بعد از مذاکره و پرس و جو اصل قضیه معلوم شد که این نوکر بی انصاف ما لطیف، در هر منزل اشاره به دم سرخ رنگ اسبش می کرده که همه ی مردم می دانستند این دم سرخ، اختصاص به اسبهای دربار دارد و تهدید می کرده که اگر طلب پول بکنند توهین به شاه و ولیعهد کرده اند و بر سرشان سرباز و فراش شاه می آورد که دودمانشان را بر باد دهد. مردم بیچاره و ستم دیده ی بین راه هم دم نمی زدند و از ترس عاقبت کار از حق خودشان می گذشتند. در حالیکه لطیف پیش از هر منزل به نزد ما می آمد و می گفت مثلاً به دو تومان طی کردم، مادربزرگم هم پول را به تمام و کمال به او می پرداخت و او هم پول را به جیب می زد.

حتما بخوانید:  تاریخ ایران «قسمت دوم»: آریایی ها و مادها

این موضوع که فاش شد مادربزرگم مثل درختی که قطع شده باشد، خم شد و به گریه و زاری پرداخت. ناله می کرد، مثل ابر بهار اشک می ریخت و زمزمه می کرد : بیست روز است که در جای غصبی می خوابیم، آب و نان حرام می خوریم. در تمام این مدت عبادت و نماز ما باطل بوده، از رحمت خدا دور بودیم، چطور این بدبختی را جبران کنیم؟ چطور از خدا پوزش بخواهیم؟ ما به چند نفر ظلم کردیم، به چند نفر بدهکاریم…

 

گریه و مویه آن پیرزن مومن و شریف، در آن سحرگاه تاثیر عجیبی بر من گذاشت. اینکه دم قرمز رنگ یک حیوان، در مملکتی که نه قانون هست و نه سواد و معلومات و حساب و کتاب، می تواند دهها خانواده را غارت کند و احدی هم از ترس دم نزند. آن نوکر بی وجدان، همه ی این دزدی ها و زورگویی را به وسیله ی یک دم قرمز رنگ انجام داده بود و گریه های مادربزرگم که پیوسته می نالید و می گفت: ما نور خدا و پیغمبر دور شدیم، ما آلوده ایم… چیزی را در درونم پدید آورد که محرک افکار و مبارزاتم در سالهای بعد بود. هر کجا ظلمی می دیدم دنبال آن دم سرخ رنگ می گشتم، وسیله ای که ظالم با آن مردم را می چاپد و تهدید می کند.

همین افکار و نفرت عمیقی که از آن بامداد و اشک های مادربزرگم در من پیدا شد، هدایتم کرد تا برای مبارزه با جهل مردم کشورم و دستگاه ظلم حاکم، رو به روزنامه نگاری بیاورم و برای ریشه کن کردن اسب هایی آنچنان و آگاهی دادن به مردم فقیر و غارتزده که حقوق خودشان را نمی شناختند، بشوم روزنامه نگار.

 

مصاحبه با سیدضیاءالدین طباطبایی – انتشارات فردوس

این مطلب را با دیگران به اشتراک بگذارید
نظر خود را بنویسید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها