در خانه را چنان محکم میزدند که ملانصیر که روی تراس نشسته بود با اوقات تلخی فریاد زد: چه خبره؟! صبر کن آمدیم.
پسر کوچک ملا با چند جست خودش را به حیاط انداخت و رفت در را گشود. ملا بعد از شش ساعت کار سنگین در شالیزار چنان خسته بود که فقط دلش میخواست استراحت کند تا دو ساعت دیگر که اذان مغرب میشد و باید به مسجد روستا میرفت. همانطور که چشم به در حیاط دوخته بود، نعلبکی را بالا برد و چای را هورت کشید. علی پسرش دوان دوان برگشت و آمد روی تراس و گفت: بابا با شما کار دارند.
ملا به چهره متعجب و دستپاچه پسرش خیره شد و پرسید: کی هست؟
پسرک گفت : یه مرد غریبه، اهل روستای ما نیست.
ملا بیحوصله و خسته برخاست و گالشهایش را به پا کرد و جلوی در رفت. مرد جوان بلند قامتی در کت و شلوار فیلی رنگ منتظرش بود. موهای بلند آراسته، صورت به دقت اصلاح شده و کفش ورنی براقی که به پا داشت نشان میداد اهل شهر است، اما اینجا چه میکرد و با او چکار داشت؟! مرد خیلی مودب و رسمی جلو آمد و پرسید: حاج آقا طبری؟
— بله، خودم هستم.
مرد دستی به کراواتش کشید و گفت: یک مجلس عقدکنان داریم، از اهالی پرسو جو کردم و شنیدم عاقد محله شما هستید، قبول زحمت بفرمایید و تشریف بیاورید خطبه عقد را جاری کنید.
ملا خسته بود و در این هوای دمکرده و شرجی دم غروب حوصله بیرون رفتن نداشت. سکوت کرد. مرد بلافاصله توضیح داد: خانه نزدیک است، خیلی وقت شما را نمیگیریم. عروس و داماد و شاهدین هم در مجلس حضور دارند و منتظرند.
ملا در امور شرعی و تکلیفی که داشت همیشه زبانش بسته میشد، هشت پارچه آبادی بود و سیصد خانوار رعیتی که او امور شرعیشان را راستوریس میکرد. حالا این غریبهها هم مهمان بودند و دلش نیامد دست رد به سینهشان بزند.
گفت: صبر کنید آماده بشوم و بیایم.
به درون خانه رفت و لباس رسمی کارش را پوشید، مقابل آینه عمامهاش را با دقت صاف کرد و محاسن کوتاهش را شانه زد و چند قطره گلاب به دستانش زد و محکم و مغرور از خانه بیرون رفت. مرد شهری او را به طرف خودرویی که زیر درختان کنار جاده پارک کرده بود دعوت کرد. ملا روی صندلی نشست اما نتوانست تعجبش را پنهان کند. مردم محلی اغلب با دوچرخه یا اسب و گاری تردد می کردند، حتی آقای جمشیدی صاحب کارخانه چوببری هم یک ماشین قدیمی سیاه رنگ بود که عمرش بالای بیست سال بود. اما ماشین این مرد چنان نو و زیبا بود که زیر نور آفتاب میدرخشید، معلوم بود چقدر گرانقیمت است. ملا گفت: شما از بستگان ارباب کیاکلایی هستید؟
مرد با عجله ماشین را روشن کرد و گفت: خیر حاج آقا، عرض کردم، مهمان هستیم.
جوابش نامفهوم و سربسته به نظر میرسید. ملا از اینکه جواب کاملی نشنیده بود کمی دمغ شد، اما وقارش را حفظ کرد و تا ده دقیقه بعد که جلوی ویلای کوچکی توقف کردند چیزی نگفت. ویلای کوچکی بود با دیوارهای بلند که پشت به جنگل سرسبز و انبوه داشت و جاده شنریزی شدهای از کنار ویلا تا ساحل دریای مازندران کشیده شده بود. از ماشین پیاده شدند و ملا متوجه شد سه خودروی زیبا و اعیانی در محوطه چمنزار پشت ویلا به ردیف پارک شده، از اینکه صدای ساز و آواز نمیآمد در دلش خوشحال شد، اما اندکی سوءظن پیدا کرد، این چه جور مجلس عروسی است که نه سر و صدایی دارد و نه رفتوآمد مهمان؟ نکند جریان چیز دیگری است؟ با اوقات تلخ به طرف در ویلا رفت و مردی که او را آورده بود همچنان محترمانه هدایتش کرد که یک لحظه بال کت مرد کنار رفت و ملا به وضوح اسلحه کمری را دید که با جلد مشکی چرمی به پهلوی مرد بسته شده بود. یقین کرد اشکالی در کار است، نکند اینها ساواکیاند و او به بهانه مجلس عقد دستگیر شده؟ اما میدانست دلیلی برای ترس و دستگیری وجود ندارد، نه رفتوآمدی با آدمهای ناجور دارد و نه علیه دولت هرگز حرفی زده.
دو مرد شیکپوش و بلندقامت در حیاط ویلا ایستاده بودند که با دیدن ملا او را به درون خانه دعوت کردند. ملا روی پلهها صدای مبهم موسیقی را که از درون خانه میآمد شنید. مثل صدای گرامافون بود و مردی به زبان فرنگی آواز میخواند. ملا توسط یکی از مردانی که در حیاط خانه ایستاده بود تا ورودی مشایعت شد و در آستانه طبق عادت با صدای بلند گفت: یاالله، سلام علیکم.
در سالن ساده و تقریباً کوچک خانه هفت و هشت نفر روی مبل نشسته بودند و در مرکز جمعیت عروس خانم در لباس سپید و زیبا قرار داشت که تاج کوچکی روی گیسوان مشکی و آراستهاش نهاده بودند. داماد برخاست و ملانصیر را به صندلی تکی که مقابل جمع گذاشته بودند هدایت کرد. به خاطر وجود زنهای بیحجاب، ملا چشم از زمین بلند نمیکرد، اما یک لحظه که با شاه داماد چشم در چشم شد یکه خورد، این مرد را میشناخت، یک جایی دیده بودش، اما کجا؟! با تردید روی صندلی نشست و فکر کرد نکند این جوان با سر کم مو و صورت گرد و تپل دکتر هدایتی رئیس بیمارستان بابل است؟ به روی خودش نیاورد، دفتر ثبت را روی میز عسلی مقابلش گذاشت و گفت: به سلامتی و میمنت، شناسنامه عروس خانم و شاه داماد را بیاورید، آن گرامافون را هم خاموش کنید.
صدای زنانهای گفت: لیلا جان شناسنامهات پیش منه؟
ملانصیر شناسنامه داماد را گشود و سرسری نگاه کرد. اما از دیدن نام داماد چنان یکه خورد که آب دهانش خشک شد. همه چیز در کسری از ثانیه به یادش آمد، عکس داماد را چند بار در روزنامه و در خانه دوستان شهریاش دیده بود. دوباره اسم را نگاه کرد، امیرعباس هویدا! کنجکاوانه سر بلند کرد و نگاهی گذرا به مهمانان مجلس انداخت. با وجود اینکه هوای خانه خنک و مطبوع بود، قطرات درشت عرق روی تیره پشتش جوشید. در چند قدمی اش، کنار نخست وزیر و عروس، دو چهرهی آشنا را بازشناخت. شاه و همسرش روی مبل نشسته بودند و با حالتی راحت و خودمانی با همدیگر صحبت میکردند.
ملانصیر بدون هیچ وقتکشی و حرف اضافهای خطبهی عقد را جاری کرد، درحالیکه به زحمت جلوی لرزیدن صدایش را گرفته بود. وقتی عروس خانم در اولین پرسش با صدای بلند گفت : «بعله» ملانصیر بیشتر دستپاچه شد، تا آن روز هرچه عروس عقد کرده بود تا سه بار نپرسیده بود عروس خانم وکیلم، عروس پاسخ نداده بود.
عقد جاری شد و مهمانان یک به یک دفتر ثبت ازدواج را به عنوان شاهد امضاء کردند و ملا با عجله دفتر و دستکش را جمع کرد و به راه افتاد. چند صدای پراکنده از او تشکر کردند که با تکان دادن سر پاسخ داد و فقط عجله داشت هرچه زودتر از آن خانه خارج شود.
مردی که او را آورده بود سوار بر ماشین کرد و به خانه روستاییاش بازگرداند. موقع پیاده شدن گفت: حاج آقا خدمت شما، ممنون که زحمت کشیدید.
ملانصیر پاکت سفید رنگ را گرفت و بیآنکه کلمهای بگوید در ماشین را بست. با قدمهای خسته وارد حیاط خانهاش شد. همسرش در هوای گرگ و میش دم غروب داشت مرغ و خروسها را به لانهشان میفرستاد. با دیدن شوهرش کمر راست کرد و با نگرانی به چهرهی رنگ پریده ملا نگاه کرد. ملانصیر همانطور که رد میشد پاکت سفید رنگ را به زنش داد و از پلهها بالا رفت. زن درون پاکت را نگاه کرد، چند اسکناس صد تومانی نو در کنار هم ردیف شده بود. از شدت تعجب چشمانش گرد شد. یکی از خروسها از غفلت او سوءاستفاده کرد و به کنج حیاط گریخت. زن از پلهها بالا رفت و درون خانه دو اتاقیشان شوهرش را جستجو کرد. ملانصیر گوشهی یکی از اتاقها دراز کشیده بود و ملحفه را تا روی چانهاش بالا کشیده بود. زن با احتیاط جلو رفت و پاکت را بالا گرفت و گفت: آقا، چه وقت خواب است؟ خدای ناکرده ناخوش هستی؟! کجا رفته بودید؟
ملانصیر بیآنکه چشمانش را باز کند زمزمهکنان به آخرین سوال زن جواب داد: «مجلس عقدکنان، مجلس شاه پریان…»
(در خردادماه سال ۱۳۴۵، امیرعباس هویدا دوشیزه لیلا امامی را به عقد خود درآورد. تنها چند نفر از دوستانشان از جمله شاه و شهبانو در آن مجلس که در ویلای شخصی هویدا در مازندران برگزار شد حضور داشتند.)