مردی بود که باغی و زنی و کتابی داشت.
با خبر شد که پیمانه عمرش لبریز شده و در آستانهی مرگ است.
به نزد باغ رفت و گفت: ای باغ، سالها در آبادانیات کوشیدم و تو را خدمتها نمودم، حالا ساعت فراق نزدیک شده، چه خواهی کرد؟
به قدرت خداوند ندایی از باغ برخواست و پاسخ داد: ای جوانمرد، قدر خدمت تو بر من آشکار است، سالها در جهت آبادی و حیات من کوشیدی و جوانی را صرف نمودی، اما چه کنم، که پای آمدن با تو ندارم. به ناچار خواهی رفت و دیگری مرا به تملک درخواهد آورد و از بر و بار من خواهد چشید، بدرود.
به نزد زن رفت و گفت: ای زن، سی سال سر بر بالین تو نهادم و در غم و شادی شریکت بودم. حالا خبر رسیده که باید بروم، تو چه می کنی؟
زن گفت: چون بیمار شوی پرستاریات کنم، تا واپسین دم کنارت باشم و چون رحلت کنی جامه سیاه بپوشم و در عزایت جزع و فزع کنم و تا پای گور اشک ریزان وداعت گویم. اما چون آدم زنده ناچار از همنشینی با زندگان است، بازگردم و مدتی بعد شوهری انتخاب کنم و ادامه حیات را در کنار او به سر برم.
مرد دلشکسته و اندوهگین به نزد کتابش رفت و قصهی بانگ الرحیل را بازگفت و پرسید: ای کتاب،چون بمیرم رفتار تو چیست؟
کتاب گفت: ای همنشین، چون در این جهان با من بودی، از آن دم که در گورت نهند و وداعت گویند، من با تو خواهم بود. به نور حکمت تاریکی گور را برایت روشن کنم، در هر سوال و پرسش فرشتگان تو را مدد و یاوری کنم و به سوی باغهای جنت رهنماییات کنم. دمی از تو جدا نخواهم شد تا لحظهی برپایی رستاخیز و ظهور ترازوی عدل الهی و آنی رهایت نخواهم کرد تا به مقصد مقصود خویش نایل شوی و به خوش دلی در قرارگاه بهشت آرام گیری.
عجایب المخلوقات
محدبن محمودبن احمد طوسی