فهرست مطالب
ضربالمثل «کوه به کوه نمیرسد، ولی آدم به آدم میرسد» به این معناست که در دنیای پهناور، انسانها ممکن است دوباره با یکدیگر روبهرو شوند، حتی اگر فاصلهها و زمانها آنها را از هم جدا کرده باشد. این ضربالمثل معمولاً هنگامی به کار میرود که فردی به دیگری بدی کرده و تصور میکند که هرگز با او مواجه نخواهد شد؛ اما روزگار طوری میچرخد که دوباره با هم روبهرو میشوند و فرد بدکار به سزای عمل خود میرسد.
حکایت شکلگیری ضربالمثل کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد
در روزگاران قدیم، دو روستا در دامنههای دو کوه مجاور به نامهای بالاکوه و پایینکوه وجود داشتند. چشمهای زلال در روستای بالاکوه جاری بود که پس از سیراب کردن مزارع آنجا، به پایینکوه میرسید و مزارع آن روستا را نیز آبیاری میکرد. روزی کدخدای بالاکوه تصمیم گرفت مسیر آب را ببندد تا تنها مزارع روستای خودشان بهرهمند شوند. اهالی پایینکوه که با کمبود آب مواجه شدند، نزد کدخدای بالاکوه رفتند و درخواست بازگشایی مسیر آب را کردند. اما کدخدا با تکبر گفت: «این دو کوه هرگز به هم نمیرسند، همانطور که آب ما به شما نخواهد رسید.» اهالی پایینکوه ناامید نشدند و با همت و تلاش، قناتهایی حفر کردند و آب مورد نیاز خود را تأمین نمودند. پس از مدتی، وجود این قنات ها باعث شد که چشمه روستای بالاکوه به مرور خشک شود و کدخدای آن روستا مجبور شد نزد اهالی پایینکوه بیاید و از آنها درخواست کمک کند.
در این هنگام، یکی از اهالی پایینکوه خندید و گفت این غیر ممکن است،چرا که آب از پایین به بالا حرکت نمیکند و اگر در خاطرت باشد خودت گفتی که کوه به کوه نمیرسد، جق با شما بود و این دو کوه هرگز بهم نمیرسند ولی آدم به آدم میرسد.»
کجا میتوانم از ضرب المثل کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد استفاده کنیم؟
برای اینکه کاربرد این ضرب المثل را بهتر متوجه شوید، داستان کوتاه زیر را برای شما نوشتیم:
احمد از آن دسته آدمهایی بود که وقتی اوضاعش خوب میشد، گذشتهاش را فراموش میکرد. در دوران جوانی، او شاگرد یک نجار بود و استادش، مش رحمت، مردی زحمتکش و صبور بود که تمام فوتوفنهای کار را به او یاد داد. احمد وقتی کمی تجربه پیدا کرد، به تهران رفت و در یک کارگاه بزرگ مشغول به کار شد. مدتی بعد، با استفاده از آموختههایش، خودش کارگاه چوببری راه انداخت و پول و شهرتی به هم زد.
یک روز، مش رحمت که پیر و خسته شده بود، برای گرفتن طلب قدیمیاش نزد احمد رفت. اما احمد که حالا خود را یک تاجر بزرگ میدید، با بیاحترامی او را از دفترش بیرون کرد و گفت:
«دنیا عوض شده مش رحمت! فکر کردی هنوز آن شاگرد سادهلوحی هستم که به من نان و نمک میدادی؟ هر کسی باید گلیم خودش را از آب بکشد!»
سالها گذشت و چرخ روزگار چرخید. احمد که به خیال خودش از نردبان موفقیت بالا رفته بود، گرفتار یک شریک کلاهبردار شد. تمام اموالش را از دست داد، ورشکست شد و مجبور شد از تهران برگردد به همان شهر کوچک خودش. از روی ناچاری، دنبال کار گشت اما کسی به او اعتماد نمیکرد.
روزی، در حال عبور از کنار یک کارگاه چوببری، چشمش به تابلویی افتاد که روی آن نوشته بود: «کارگاه رحمت و پسران». باورش نمیشد! همان مش رحمت که سالها پیش از دفترش بیرونش کرده بود، حالا صاحب یکی از بزرگترین کارگاههای شهر شده بود. با تردید و شرمندگی وارد شد و از مش رحمت درخواست کار کرد.
مش رحمت نگاهی به احمد انداخت، لبخندی زد و گفت:
«کوه به کوه نمیرسد، ولی آدم به آدم میرسد پسرم… بیا، از نو شروع کن!»
اینبار احمد فهمید که زندگی همیشه در یک مسیر ثابت نمیماند و رفتار امروز ما، میتواند سرنوشت فردایمان را رقم بزند.
فال حافظ بگیرید!
