ابوعلی سینا، پزشک و حکیم نامدار جهان، در مدت یک سال که مهمان امیر زیاری در گرگان بود، اوقات را به مطالعه در کتابخانهی بزرگ سلطنتی و تحقیق میگذراند و کمتر در انظار عمومی ظاهر میشد، چراکه جاسوسان سلطان محمود غزنوی همه جا را در پی یافتن او میجستند و حتی اعلام نموده بودند هرکس خبر دقیقی از محل اقامت پورسینا بدهد، سیصد سکهی طلا پاداش خواهد گرفت.
در بعد از ظهری تابستانی که بوعلی در کتابخانهی امیر مشغول مطالعه بود، داروغهی شهر اجازه ورود خواست و گفت: ای حکیم، برای امر بسیار مهمی به مساعدت شما نیاز داریم، فرزند ارشد فخرالدین، تاجر خوشنام و شریف شهر ما بیمار شده و بهترین پزشکان گرگان نتوانستهاند چاره ای برای او کنند، حالا، این جوان در بستر مرگ است، به خاطر خدا قدم رنجه کنید و او را ببینید.
بوعلی پذیرفت و همراه داروغه از کوچههای خلوت شهر گذشتند و وارد خانهای بزرگ در محلهای اعیانی شدند. خدمتکاری در خانه را گشود و بوعلی وارد حیاط بزرگی شد که با وجود وسعت و تجمل زیاد، اندوه و وحشت از ذرهذرهاش احساس میشد. بر درختان سبز و تناور باغ جیرجیرکها به صدایی هماهنگ و تیز آواز میخواندند و چند زن و مرد چون مجسمههایی ماتم زده در برابر خانهی آجری و بزرگ تاجر ایستاده بودند و انتظار میکشیدند. داروغه بوعلی را به نزد آنان برد و معرفی کرد: جناب فخرالدین، ایشان طبیب بزرگی هستند و از خراسان برای دیدار با امیر به گرگان آمدهاند.
فخرالدین، که مرد میانسال و با وقاری بود رو به بوعلی گفت: جناب طبیب، قدم رنجه کردید، اما نزدیک است امید ما ناامید بشود، فرزند عزیزم یک شبانهروز است که بیهوش شده و زبانم لال میترسم از تب و گرسنگی و تشنگی هلاک بشود. همسر فخرالدین ادامهی حرف شوهرش را پی گرفت: جناب طبیب، از مهارت و علم شما از داروغه چیزهای عجیبی شنیدهام، این جوان تنها پسر من است، خداوند پس از پنج دختر این پسر را به ما هدیه کرد، اگر موفق به درمان او بشوید مهریهام را که بزرگترین و ثروتمندترین آبادی گرگان است، تقدیم حضورتان میکنم.
زن، اینها را گفت و اشک چون باران از چشمانش فروریخت.
پورسینا ابتدا در خلوت فخرالدین را نشاند و اول سوالش این بود: نام فرزندت چیست جناب تاجر؟
فخرالدین حیرتزده گفت: اسم فرزندم؟ مگر فرقی میکند؟! دوا و درمان به اسم آدمی ربطی دارد؟!
پورسینا با آرامش توضیح داد: جناب فخرالدین، اگر مرا برای معاینه و درمان این جوان احضار نمودهاید، شرط درمان این است که کسی در کارم دخالت نکند، چیزی نپرسد و شرح حال بیمار را تمام و کمال بدانم.
تاجرباشی، از سر ناچاری اطاعت کرد و گفت: نور دیده ام مازیار نام دارد.
— از کی علائم بیماری ظاهر شد و چه اتفاقاتی افتاد؟
— از یکی دو ماه قبل احساس کردم فرزندم کم غذا میخورد، کم میخوابد، هر روز لاغرتر و رنجورتر میشود و به تدریج چنان نحیف و ضعیف شد که نه میتوانست حرفی بزند و نه غذایی بخورد. زیر چشمانش گود افتاده بود، دستانش میلرزید، دو نفر از بهترین طبیبان شهر را به خانه دعوت کردم، معاینه کردند و دارو دادند. اما احوال مازیار بدتر شد، بر دستش زالو انداختند، او را فصد کردند تا خون آلوده از تنش بیرون برود ولی فایده نداشت، کم کم چنان رنجور شد که گویی از قحطی بیرون آمده، دچار تب شد، هذیان میگفت و از دیروز غروب از هوش رفت و حالا زبانم لال نیمه نفسی دارد و دیگر هیچ.
بوعلی سینا، اتاقی را خلوت کرد و با مادر مازیار و خدمتکار دائمی خانه به صحبت نشست و از آنها هم چیزهایی پرسید. حتی ستوربان درشتاندام خانه که قلی نام داشت و اسبهای تاجرباشی را نگهداری میکرد را فراخواند و از او هم پرسوجو نمود.
فخرالدین داروغه را به گوشهای برد و با بدگمانی گفت: داروغه، میدانی که من به حضرت امیر ارادت و اعتقاد زیادی دارم، چراکه مردی دانشمند و داناست، اما این چه جور طبیبی است که به گرگان دعوت کرده؟! این سوالات که از همه میپرسد چه ارتباطی با دوا و درمان دارد؟! رفتار او بیشتر شبیه مفتش حکومت است تا طبیب!
داروغه که اجازه نداشت نام شیخ بوعلی سینا را فاش کند گفت: جناب تاجرباشی، این مرد در کارش مهارت مافوق تصور دارد، روش درمان او با دیگر پزشکان متفاوت است.
اما فخرالدین کلافه و ناراحت بود، صدایش را پایین آورد و زمزمه کنان گفت: نکند حضرت امیر فکر کردهاند من پسرم را مسموم کردهام و حالا مفتشی را به اسم طبیب اینجا فرستاده تا تحقیق کند و به دنبال مجرم بگردد؟ این تحقیقات بوی جستجو برای جرم و جنایت میدهد.
پیش از آنکه داروغه پاسخی بدهد، بوعلی در مهمانخانه ظاهر شد و گفت: جناب فخرالدین، مرا به بالین بیمار ببرید.
تاجرباشی بوعلی را به طرف اتاق پسرش برد، پیش از ورود بوعلی رو به تاجرباشی کرد: از آن اتاق صدای گریه و همهمه میآید.
— بله، دخترانم در آن اتاق هستند. از وحشت به گریه و زاری افتادهاند.
— لطفاً به آنها دلداری بدهید و از آن اتاق خارجشان کنید. هیچ صدایی، به خصوص صدای گریه به اتاق بیمار نرسد.
دستور او انجام شد و دختران گریان را به باغ فرستادند. بوعلی به اتاق وارد شد و کنار بستر بیمار دو زانو نشست. جوانی حدوداً هفده یا هجده ساله مقابلش بود که با وجود لاغری مفرط و ضعف جسمی، زیبایی چهرهاش آشکار بود. نرمه ریش سیاهی بر چانه و کنارههای صورتش روییده بود و موهایش بلند و پر چین و شکن بود. بوعلی پلک بیمار را بلند کرد و چشمها را به دقت معاینه نمود، سپس دهان و گوش و رنگ پوست بیمار را، بعد از آن عجیبترین درخواستش را از لحظهی ورود به این خانه مطرح نمود.
— یک نفر را حاضر کنید که این شهر را مثل کف دستش بشناسد، این شهر، خانه ها و خانوادهها را.
داروغه به دنبال مردی با نام منصور فرستاد و محرمانه به تاجرباشی گفت: منصور برای من کار میکند. ظاهراً فروشنده دورهگرد است، اما سرآمد جاسوسان شهر است و در زرنگی و هوش دومی ندارد، قادر است پشه را در هوا نعل کند.
ساعتی بعد منصور وارد شد، جوانی بود کوسه، با صورتی آفتاب سوخته و لباس مندرس، خورجینی مملو از نمک و صابون هم بر دوش داشت.
به دستور داروغه وارد اتاق بیمار شد و کنج اتاق دوزانو بر زمین نشست.
پورسینا، نبض بیمار را در دست گرفت و به منصور اشاره کرد یکایک محلات، بازارها و میدانهای گرگان را نام ببرد.
منصور به زمزمه شروع کرد: محلهی فراشان، محلهی یهودیان، بازار کفشگران…
بوعلی نیز هر کلمه را به صدای بلند میگفت و چند دقیقه صبر می کرد و نام دیگر را میبرد. تا اینکه کلمهای را دوباره تکرار کرد: محلهی شیشهگران.
سپس به منصور گفت: کوچههای این محله را نام ببر.
اسم کوچهها تکرار شد، تا اینکه شیخالرئیس پورسینا دست بلند کرد و به منصور امر کرد خاموش بماند. سپس با دقت و صدای بلند اسم کوچهای را چند بار تکرار کرد: «کوچهی حسن بیگ، کوچهی حسن بیگ .. »
رنگ بیمار تغییر کرده بود و با صدای بلند نفس میکشید.
بوعلی به منصور اشاره کرد خانوادههای ساکن در آن کوچه را نام ببرد. منصور چنین کرد و بوعلی تکرار میکرد تا بر سر یک نام توقف کرد. بیمار به لرزه افتاده بود. بوعلی آهسته از منصور پرسید: آن خانواده دختری دارند؟
— بله، دختری شانزده ساله.
— اسمش چیست؟
— گلنار.
بوعلی به صدای بلند گفت: گلنار دختر علی آهنگر، گلنار دختر علی آهنگر.
بیمار عرق کرد، نفس نفس زد و یکی از زانوانش را خم کرد.
فخرالدین که از چهارچوب در این منظره را میدید، با دیدن تکان خوردن پای فرزندش فریاد خفهای کشید، اما خویشتن داری کرد تا در درمان وقفهای پیش نیاید.
بوعلی از اتاق بیرون رفت و با داروغه صحبتی کرد و همگی منتظر ماندند. کمی بعد صدای پای اسبهای تیزتک داروغه به گوش رسید، چند نفر وارد باغ شدند. علی آهنگر، همسرش و دختر جوانشان. در حالیکه از حیرت و کنجکاوی نمیدانستند چه بگویند. بوعلی به نزد آنها رفت و تعلیماتی به گلنار داد و دخترک را به اتاق بیمار برد. گلنار درحالیکه از خجالت رنگبهرنگ میشد، نزدیک بستر بیمار بر زمین نشست. اتاق را خلوت کرده بودند و به جز بوعلی که دورتر، در کنج اتاق حضور داشت، کسی دیگر نبود. دخترک طبق تعلیمات بوعلی به صدای بلند گفت: « مازیار سلام. منم گلنار، برای دیدن تو آمدهام. لطفاً به من نگاه کن، مازیار، مازیار»
اشکی فرو چکید و از گونهی لطیف گلنار گذشت و بر دست مازیار افتاد. بیمار تکانی خورد، چند نفس عمیق کشید و آرام آرام چشمهایش گشوده شد. لبهایش که از تشنگی و ضعف خشک شده بود، به سختی تکان خورد و چیزی زمزمه کرد که نامفهوم بود، اما نگاهش که به گلنار دوخته شده بود دم به دم پرفروغتر و روشنتر میشد. بوعلی کاسهای شیر در برابر گلنار گذاشت و اشارهای کرد. گلنار کاسه را برداشت و کمک کرد بیمار سر بلند کرده و از آن بنوشد.
در خانهی تاجرباشی غوغای شادی برپا شد و خانوادهی فخرالدین نمی دانستند از شادمانی و سرور چه کنند. در آن همهمه، شیخالرئیس آماده میشد به خلوتگاه خود بازگردد. فخرالدین دعوتش نمود زیر آلاچیق باغ کمی بنشینند و بعد از آن همه فشار روحی و ترس، در آرامش چیزی بنوشند.
خدمتکار خانه سبد میوه و چند پیاله شربت خنک گلاب و نعنا پیش روی شان گذاشت. فخرالدین مهمان عزیزش را تعارف کرد و با خجالت گفت: مرا حلال کن ای مرد بزرگ، اول گمان کردم مفتش حکومت هستی، بعد اندیشیدم شاید جادوگری، اما حالا میبینم که هیچکدام نبوده و تو دم مسیحا داری، جگرگوشهی مرا زنده کردی.
بوعلی جرعهای شربت نوشید و فروتنانه گفت: خواجه، آنچه دیدی اثر علم است، ربطی به دم مسیحایی ندارد که من بندهی ناچیز خدا هستم و آنچه تو میگویی فقط در قدرت اولیا خدا و مردان صالح است.
— پس چه بود؟! چه کردی که آن جوان از دروازهی مرگ بازگشت؟!
این را داروغه پرسید.
بوعلی گفت: از معاینهی بیمار دانستم جسم سالمی دارد. جوان است، خوب تغذیه شده و هیچ عامل جسمی در بیماریاش نقش ندارد. از گفتگو با اهل خانه دستگیرم شد این جوان دچار دردی روحی است. در علم طب به این بیماری «تب عشق» میگویند. بیمار عشق قلبیاش را پنهان کرده و به قدری از دوری معشوق رنج کشیده که قوای جسمیاش کاملآ مختل شده و توان حرکت و زندگی را از کف داده. برای یافتن خانهی معشوق از آن جاسوس کمک گرفتم. نبض بیمار در دستم بود، تپش قلب را میسنجیدم، چون نام محلات ذکر میشد عادی بود، اما با نام محلهی معشوق ضربان قلب تغییر کرد. فهمیدم این حساسیت بیجهت نیست. نام کوچهها برده شد، بر سر اسم یک کوچه ضربان قلب چنان شدید شد که علائم لرز و تب در جسم بیمار مشاهده کردم. نام خانه ها، خانوادهها به همین ترتیب برده شد تا اینکه در برابر اسم «گلنار» جسم بیمار به تقلا و تشنج افتاد. فهمیدم گمشدهاش همان است. چون عطر وجود گلنار و صدایش به گوش جان مازیار رسید، همهی اندام ها و حواس فسرده و نیم مردهی او جان گرفت و برای زیارت معشوق بسیج شد. نیروی عشق و انگیزهی آسمانی آن، این جوان را از عالم بیخودی و مرگ بازآورد تا معشوقه را زیارت کند. چند جرعه شیر که گلنار به او نوشاند، نوشدارو بود.
هنگام رفتن رسیده بود، فخرالدین سند ملک بسیار گران بهایش را در سینی گذاشت و تقدیم بوعلی کرد و گفت: ناقابل است، زندگی پسرم را به من باز دادی، ران ملخ است، قبول بفرمایید.
بوعلی تبسمی کرد و با دست سینی را پس زد: خواجه، به فکر سور و سات عروسی باشید. به طمع دستمزد نیامده بودم. اما سوالی دارم، چرا مازیار این خاطرخواهی را ابراز نکرده بود؟ چرا مادرش را به خواستگاری نفرستاده بود؟
فخرالدین با ناراحتی سر به زیر انداخت، کمی حرفش را در دهان گرداند و گفت: میدانید جناب طبیب، سنتها مانع رسیدن این دو جوان به هم بود. من تاجرباشی این شهرم. دختران امیران و شاهزادگان را برای وصلت با تنها پسرم در نظر داشتم. او جرأت نداشت بیاید و بگوید دختر آهنگر گمنامی را پسند کرده و میخواهد. اما گویا تقدیر الهی بر این بود که این دو جوان همبالین یکدیگر بشوند.
چون بوعلی اسناد مالکیت را نپذیرفت و عازم رفتن شد، فخرالدین او را تا در خانه بدرقه کرد و پیش از باز کردن در گوشهی آستین بوعلی را گرفت و گفت: جناب طبیب، با آنچه از روش درمان تو دیدم و اینکه این اسناد را چون پر کاهی به کنار گذاشتی، فکر میکنم همان باشی که سلطان مقتدر عالم، محمود غزنوی دربدر به دنبالت میگردد و آوازهی دانش و علم تو جهان را پر کرده، درست است؟
بوعلی به تبسمی اکتفا کرد و با لحنی دوستانه گفت: بدرود خواجه، عروسی مازیار مبارک باشد.
و بر اسب سوار شد و رفت.
برگرفته از حکایتهای واقعی زندگی شیخ الرئیس، پورسینا