فهرست مطالب
تفسیر داستان مهره مار
داستان مهره مار، با نثری ادبی نگارش یافته و درون مایه ای باستانگرایانه (آرکائیک) دارد.
منبع اصلی ماجرای بسیار قدیمی ورود شیطان در ظاهر مار به باغ بهشت و فریفتن آدم و حواست.
مار در این داستان، در قالب تمثیلی خود به خانه ی امن و آرامی وارد شده و ابتدا باعث وحشت زن می شود. اما با فرو انداختن سکه ای طلا، زن را وسوسه و جذب خود می کند. گلنار با پذیرفتن سکه ها، مزایای ارتباط با آن جانور ترسناک را چنان فریبنده می یابد که ترس ذاتی اش را فرو می خورد. یک رابطه ی پنهانی و گناه آلود شکل می گیرد که در اوج قصه زن خود را تمام و کمال تسلیم مار می کند و پس از توهمی شیرین به قتل می رسد.
اما میراث مار بر صحنه باقی مانده. طلا را اوستا جعفر برمی دارد و مهره ی مار را زن همسایه به چنگ می آورد. داستان یاد آوری می کند که اثر مار ادامه یافته و دو نفر دیگر درگیر اثر جادویی آن شده اند.
مهره مار از معدود داستانهای سمبولیک و نمادگرایانهی خلق شده در نسل اول و دوم نویسندگان ایران میباشد که بسیار خلاقانه و دلکش پدید آمده است.
خلاصه داستان مهره مار
مولف : م.ا. به آذین (محمود اعتمادزاده به آزین)
گلنار روی هره در آفتاب نشسته بود.سرمه دان و وسمه جوش و بسته سرخاب سفیداب را کنارش نهاده بود.آئینه مسی را که زن ها در حمام به کار می برند به دست گرفته بود و با خیال فارغ بزک می کرد.
تازه از کار و بار خانه فراغت یافته بود. پس از رفتن شوهر به در دکان،سفره ی صبحانه را برچیده بود و قوری چای و سینی و فنجان و نعلبکی را لب حوض برده آب کشیده بود. بعد اتاق را جارو کرده دوسه تکه ای هم رخت شسته بود و دیگر تا تنگ غروب،تا ساعتی که شوهرش از بازار برمی گشت و حسب معمول نان و میوه ای، حلوا ارده،آجیل یا چیزی برای شبچره، توی دستمال چهارخانهاش می آورد، گلنار توی خانه بیکار و تنها بود.
همین یک زن و مرد بودند. کسو کاری هم توی آن شهر نداشتند. خانه کوچکشان مثل آشیانهی پرنده ها تنگ بود؛ دوتا اتاق رو به آفتاب با یک کف دست حیاط آجرفرش که گوشهای پله میخورد و پای شیر آب انبار میرفت. زاد و رودی نداشتند. در این سه سال که گلنار زن اوستا جعفر شده و با او از روستا آمده بود، سه بار بچه انداخته بود. هیچکدام را حتی به چهارماهگی نمیرساند. سفارش کارگرهای سرحمام و ماماهای محلی فایدهای نکرده بود.
گلنار توی همان حیاط یک وجبی چند مرغ و خروس نگه میداشت. شوهرش هم یک جفت قناری توی قفس برایش خرید. اینها مونس روزهای درازش بودند. با زنهای همسایه هم رفتو آمدی نداشت که بهانه چهارتا پیرهن بیشتر که پاره کرده بودند برایش بزرگتری کنند: هی چه بپز،کجا برو، چه جور بپوش…
گلنار همینقدر میدانست که جوان و خوشگل است و شوهرش اوستا جعفر، کفش دوز سر بازار، برایش میمیرد. دیگر بیش از این چه میخواست؟
همینطور که روی هره نشسته بود و بزک میکرد، به خودش در آینه لبخند زد. لبهای خودش را گاز میگرفت و از سرخی شاداب آنها لذت میبرد. ابرو به ناز بالا میکشید و پشت چشم نازک میکرد. پوزخند میزد، قهر میکرد، بوسه میخواست، تصنیف هرزهای که در کوچهها شنیده بود را میخواند و به آهنگ آن ادا در میآورد و پیچ و تاب میخورد.
ناگهان از صدایی. یکه خورد. نگاه شرمناکش را به پشتبام همسایه که گاهی بچهها از آنجا سرک میکشیدند انداخت، کسی نبود. اما همان دم مار دراز و نازکی را دید که از لبهی بام رو به پایین میآمد.دلش فرو ریخت، از وحشت جیغ زد و چشم هراسانش به مار خیره ماند. ناگهان چیزی از آن بالا فرو افتاد و مثل سکهی دوهزاری روی آجرهای حیاط چرخ زد. مار هم سر برگرداند و در پس برآمدگی در لب ناپدید شد.
گلنار نشست تا آشوب دلش آرام شود. بعد جلو رفت و آن چیز را نگاه کرد. باورکردنی نبود. یک سکهی طلای اشرفی، چنان نو و براق که انگار همین الان از دستگاه ضرابخانهی شاه بیرون آمده.
اول ترسید، نکند جادویی در کار باشد؟ بسم الله گفت و هرچه دعا در یاد داشت را خواند و به سوی سکه فوت کرد. اما سکه با سوسویی شادمانه سرجایش بود و به او لبخند میزد. رفت و مشربه را پر کرد و با آب سکه را سه بار شست، غسلش داد. آنگاه آن را برداشت و مشغول بازی شد. با لذتی عمیق که از ته دلش میجوشید آن را غلت میداد تا صدای زنگدار افتادنش روی آجرفرش بلند شود.
آیا واقعاً ماری دیده بود؟ اصلأ مار چه رابطهای با این اشرفی داشت؟ اشرفی را توی بسته ی سرخاب سفیداب جا داد و گره زد و ته یخدان پنهان کرد. اما تازه اول سرگردانیاش بود. به قناری ها آب و دان داد، نگاه کرد مرغ گل باقالیاش تخم گذاشته یا نه، شکاف زیرشلواری شوهرش را کوک زد، اما همهی فکرش پیش اشرفی بود. چرخ اندیشهاش هرز میگشت و فکر ساختن دستبند و سینه ریز طلا یک دم آسودهاش نمیگذاشت. این دیگر کار خدا بود. کی اوستا محمود میتوانست برایش دستبند اشرفی بخرد؟
شب که شوهرش آمد، گلنار مثل همیشه با لبخند، اما با کمی التهاب پرسید:
آمدی اوستا؟ خب چه آوردی؟
و بیآنکه منتظر جواب باشد، دستمال نان و خوردنی را گرفت و با او به اتاق رفت.
آفتاب صبح که دمید، به ظاهر چیزی عوض نشده بود، اوستا جعفر پی کار محقرش به بازار رفت و گلنار که کار و بارش تمام شده بود پای بزک روزانهاش نشست. اما گاه و بیگاه چشمش به لبهی بام میرفت و به دقت میپایید.
ناگهان کلاغی از روی بام پرید و قلب زن جوان در سینه فشرده شد. همان مار دیروزی مانند شعلهی آتش روی دیوار لغزیدن و گلنار فریاد وحشتآلودش را در گلو خفه کرد. از ترس روی شقیقهها و پشت لبش عرق جمع شده بود. وقتی مار برگشت و ناپدید شد نفسی به آسودگی کشید. در دل دعا خواند، خیال دیو و پری در ذهنش جولان میداد. به خودش دعایی خواند و دمید. اما فکری دلش را مالش میداد. یعنی باز هم یک اشرفی در کار هست؟ با احتیاط به حیاط رفت و اشرفی را که نوری زرد میتاباند برداشت. خدایا، صاحب یک گوشواره شدم!
مثل دیروز سکه را غسل داد و پاک کرد و نشست به فکر کردن. این را چطور به اوستا جعفر بگوید؟! شوهرش این داستان را باور خواهد کرد؟ کارشان به فحش و دعوا نمیکشد؟ نه، سری که درد نمیکند را آدم عاقل دستمال نمیبندد.
روزها به همین منوال ادامه داشت، فریادهای وحشت زن هر روز ضعیفتر می شد و کمکم به ناز و کرشمه آمیخته شده بود. مار هم دیگر پیشتر میآمد، سکهای میانداخت، میرفت.
یک روز گلنار مشغول بزک بود که مار بیخبر از کنارش سر درآورد، آرام آرام روی پاچینش که بر زمین پهن بود خزید. صدایی مثل زمزمهای نامشخص در گوش گلنار زنگ میزد، مثل صدای فش فش مبهم یک شیر آب که بسته باشد. مار دهان گشود و سکهای درشتتر از هفت سکهی قبل مقابل پای زن گذاشت. گلنار به شتاب دست پیش برد که ناگاه دستش به چیزی سرد و لیز تماس گرفت. مار خود را پس کشید. اما سر برداشت. در چشمانش نوعی لبخند، یک نگاه دوستانه و قدرشناسانه بود.
گلنار شنید، یا گمان کرد چنین شنیده:
سوسنبرم، سمن ساقم، نترس!
عجیب آنکه گلنار نترسید. آن نفرت دیرینه از جانوری که مادر و پدرمان را فریفته و از بهشت رانده بود، دیگر وجود نداشت.
مار دوستانه کنارش چمبره زد. زبان نازکش مثل شعله آتش بیرون میجهید و سستی و خوابزدگی غریبی بر وجود زن سنگینی میکرد. همه جا ساکت بود. توی آفتاب تند بعدازظهر حتی صدای دستفروش ها از کوچه نمیآمد. مرغ و خروسها و قناریها و کلاغها هم ساکت بودند. گلنار در رخوت خوابآلود بعدازظهر روی قالیچه به پهلو دراز کشید و به نرمی سر مار را نوازش کرد و در دل گفت: اگر شوهرم اینجا بود و مرا میدید …
پیش چشمانش باغ بزرگ و سرسبزی فرو رفته در مه مبهم نیمروزی غوطه میخورد،با استخری پهناور که نیلوفرهای سفید در پهنه اش سوسو میزدند. جوانی با چشمان سیاه و سوزان از پس پیچکها پیدا شد و دست گلنار را کشید، باهم در اطراف باغ دویدند، غلطیدند و چه بازی های دلکشی کردند. هر کدام یک تا پیراهن ابریشمین که در بر داشتند را به کنار انداختند و در بوتههای گل غلت زدند و خندیدند …
بادهای پاییزی باغ را سوزاند. برکهی آب خشک شد و عشق سوزان آن دو مانند تکههای یخ سرد و فسرده شد. گلنار هرچه در توان داشت او را در آغوش کشید و موج سرما در رگ و پیاش می دوید …
شب، اوستا جعفر مجبور شد از روی بام وارد خانه شود. گلنار را دید که آینه و سرمه دان و سرخاب کنارش افتاده و خودش روی هره خوابیده. سکهی درشت طلا در مشتش و هفت سکه اشرفی در کیسه کوچکی کنارش قرار دارد. ماری بر سینهی مرمرینش چنبره زده بود که به صدای پاهای مرد خزید و فش فش کنار رفت و در تاریکی ناپدید شد.
چند همسایه سراسیمه وارد حیاط شدند. چشم تیزبین زن همسایه روی سینه گلنار دو مهرهی ریز شیری رنگ دید. به چابکی مهرهها را از روی سینهی جنازه برداشت. دیگر اطمینان داشت دل مرد برای همیشه پای بند محبت او خواهد بود …
تهران_ ۱۳۵۷
خلاصه شده از اصل داستان