فهرست مطالب
این ضربالمثل زمانی به کار میرود که کسی که به دیگران ظلم، آزار یا بیانصافی کرده، بالاخره خودش گرفتار همان بلا یا حتی بدتر از آن میشود. به زبان ساده، یعنی هر کسی بالاخره تاوان کارهای خودش را پس خواهد داد، حتی اگر دیرتر.
این جمله نوعی هشدار یا یادآوری است به کسانی که فکر میکنند از عدالت فرار میکنند یا هیچوقت روز حساب نمیرسد. اما این مثل میگوید:
«زمان میگذرد، اما تاوان از راه میرسد.»
حکایت شکلگیری ضربالمثل «گذر پوست به دباغخانه میافتد»
در گذشته، یکی از مشاغل رایج در شهرها، دباغی بود. دباغ کسی بود که پوست حیوانات را بعد از کشتار، جمعآوری و با روشهای خاصی تبدیل به چرم میکرد. اما شغل دباغی کار سخت و بوی نامطبوعی داشت و خیلیها حاضر نبودند با دباغها دمخور شوند یا وارد دباغخانه شوند.
روزی قصابی مغرور، هر روز با بیاحترامی از کنار دباغخانه میگذشت و دباغ را مسخره میکرد. میگفت:
«وای به حال کسی که پوستش بیفته دست تو! معلوم نیست چی ازش دربیاری!»
دباغ، با آرامش فقط لبخند میزد و چیزی نمیگفت. تا اینکه روزی همین قصاب، به خاطر بدهی زیاد و بیاعتباری در بازار، ورشکست شد. تمام مغازه و داراییاش مصادره شد و حتی برای پرداخت بدهیهایش، مجبور شد پوست حیواناتی که ذبح میکرد را به دباغخانه بفروشد.
دباغ، وقتی پوستها را از او گرفت، گفت:
«دیدی گفتم؟ گذر پوست به دباغخانه میافته!»
از آن روز، این جمله در بین مردم بهعنوان یک ضربالمثل جا افتاد و شد نمادی برای روزی که ظلمپیشهها و مغروران، به دست همانهایی میافتند که تحقیرشان میکردند.
داستانهای کوتاه درباره کاربرد ضربالمثل
۱. رئیس بداخلاق
یک مدیر شرکت همیشه با کارمندانش بدرفتاری میکرد، اضافهکار نمیداد، زخمزبان میزد و انگار خودش هیچوقت قرار نبود در جایگاه پایینتری قرار بگیرد. چند سال بعد، شرکت ورشکست شد و او اخراج شد. از قضا، وقتی برای یک کار جدید به یک شرکت دیگر مراجعه کرد، دید رئیس منابع انسانی همان کارمند سابقش است. همه گفتند:
«خب، گذر پوست به دباغخانه افتاد دیگه!»
۲. شوهرِ قلدر
مردی که همیشه با همسرش با تندی و بیاحترامی حرف میزد و او را تحقیر میکرد، فکر میکرد همیشه همینطور باقی خواهد ماند. تا اینکه زن، با حمایت خانوادهاش تصمیم به جدایی گرفت. سال بعد، مرد مجبور شد در یک شرکت خدماتی کار کند و هر روز زیر دست زنی مدیر و مقتدر باشد. همسایهها که خبر را شنیدند، گفتند:
«دنیا دو روزه، گذر پوست به دباغخانه میافته!»
۳. معلمِ بیانصاف
معلمی همیشه با دانشآموزان ضعیفتر بدرفتاری میکرد. نمره کم میداد، بیدلیل تنبیه میکرد و بچهها را جلوی کلاس تحقیر میکرد. سالها گذشت و او بازنشسته شد. یک روز که به مطب دندانپزشکی مراجعه کرد، دکتر با لبخند گفت:
«سلام آقای معلم! من همون دانشآموزیام که میگفتی آدم نمیشم… لطفاً دهنتو باز کن!»
و بعد با طنز ادامه داد:
«ببین چه جالب! گذر پوست به دباغخانه افتاده!»
نتیجهگیری
ضربالمثل «گذر پوست به دباغخانه میافتد» یادآور این است که هیچ ظلمی بیپاسخ نمیماند و روزگار چنان میگردد که حتی قویترین و مغرورترین آدمها هم بالاخره ممکن است بهجایگاه ضعف و نیاز برسند. پس اگر امروز قدرتی در دست داریم، باید با آن منصف باشیم، چون فردا ممکن است جایمان عوض شود…