با یک مازوخیست زندگی نکن!

رستورانی که در کنار ساحل رود راین ساخته شده بود را انتخاب کردیم و جل و پلاسمان را دور یک میز دنج پهن کردیم. مهشید سرخوشانه خندید و گفت: بچه ها اینجا همونجاست که فیلم از کرخه تا راین رو بازی کردند؟

گفتم: خدا خانم هما روستا رو رحمت کنه، چه دختر خوشگلی بود، بازیگر درجه یک تئاتر بود.

چهارنفری توافق کردیم که از این بستنی‌های بزرگ بخوریم. کمی بعد که بشقاب‌ها را جلویمان گذاشتند از تعجب دهانمان باز ماند، دستکم سیصد گرم بستنی بود به اضافه‌ی خامه و تمشک و ژله و شکلات و بیسکوییت. بدجور ضد رژیم بود، اما مگر آدم در عمرش چندبار به آلمان سفر می‌کند؟

تقریباً تمام میزهای رستوران که زیر آسمان چیده بودند، پر بود از توریست ها، ژاپنی، چینی، سیاه پوست، آمریکایی، آلمانی ها در اقلیت بودند. همه جور زبانی در اطرافمان گفته به گوش می رسید. بستنی خوردیم و خندیدیم و عکس سلفی گرفتیم و مینا یک آهنگ وطنی گذاشت و همانجا که نشسته بودیم بشکن زدیم و قر دادیم و از خنده ریسه رفتیم.

یک آقای جوان، در کت و شلوار رسمی آمد کنار میزمان و به فارسی تهرانی سلیس گفت: خانم‌های هموطن، سلام، من حمید فرزان‌نژاد هستم، مدیر روزنامه‌ی فارسی تک، اگر دوست داشتید به روزنامه تلفن بزنید و راجع به تجربه‌ی سفرتون صحبت کنید، چاپش می‌کنیم، این هم کارت روزنامه.

موهای مشکی داشت که رو به جو گندمی می‌رفت، چهره‌اش هم گندمی و بانمک بود. ازش تشکر کردیم و به محض اینکه رفت سر میز خودش، چهار نفری برای برداشتن کارت کشمکش راه انداختیم و سر بسر هم گذاشتیم.

هوای شرجی داشت کم کم اذیتم می کرد. گفتم: بچه‌ها هوای اینجا شبیه رامسر نیست؟

مینا گفت : واه، دارم خفه میشم، سر ظهر بیشتر شبیه هوای خرمشهر میشه.

منوی مقوایی را برداشتم و خودم را باد زدم. چپ و راست مان از آدم موج می زد. اما طرف نرده‌های رودخانه، جایی که مثلا بخش وی‌آی‌پی رستوران بود یک لحظه دیدمش، نگاهم خیره ماند، برای سی ثانیه چند دختر مومشکی که بلندبلند ایتالیایی حرف می زدند، جلوی دیدم را گرفتند. در همان ثانیه‌ها حس کردم درد و رنج چهار سال گذشته از آسمان فرود آمد و مثل کوه روی سینه‌ام نشست. خودش بود، مثل آن سال‌ها خوش قیافه و خوش پوش و پر از اعتماد به نفس. روی میزش پر بود از نوشیدنی و خوراکی، چیز کوچکی، شاید یک توت فرنگی را برداشت و سعی کرد در دهان دختری بگذارد که روبرویش نشسته بود. دخترک طنازانه سر تکان داد و خندید و نخورد.

موج تصویرها، صداها و حرفها بر ذهنم هجوم آورد. مثل لحظه ی مرگ که می گویند کل زندگی مثل پرده سینما از جلوی چشم آدم رد می شود.

با یک مازوخیست زندگی نکن

 

فرشاد دیوانه ام کرده بود. اول فکر کردم خب، کمی می گذرد و بهتر می شود، اما شکاک بود و این مرض هر روز در وجودش بیشتر رشد می کرد. اگر کسی اشتباها به خانه ی ما تلفن می زد بلوا به پا می شد، به رخت و لباسم ایراد می گرفت، موقع خرید لباس اگر رنگ روشن می خریدم اعتراض می کرد. آنقدر حساسیت نشان داد که کل لوازم آرایشم را ریختم توی کمد و درش را قفل کردم. موبایلم را هم قطع کردم و به خودم گفتم حفظ زندگی ام واجب تر از همه چیز است. اما یک سال دم دمای عید که خانه تکانی می کردم، دعوا جرقه خورد و هردوتا تا جایی که می توانستیم به هم دری وری گفتیم. بهانه اش این بود که چرا حالا که پرده ها را شستی، توی خانه با این لباس راه می روی؟!

گفتم فرشادجان، انگار مخت عیب کرده، می فرمایید توی خانه چادر به سر راه بروم؟ خب خشکشویی فردا پرده ها را تحویل می دهد، همیشگی که نیست.

آنقدر سر چیزهای بی مورد و مسخره باهم بحث می کردیم و قهر می کردیم، که خسته شدم. یک روز تو یک مهمونی زنونه، ناهید خانم ، عروس دکتر کشاورز، کنارم نشست و جویای احوال زندگی ام شد.به گوشش رسیده بود که کمی مشکل دارم. مختصر و مفید گفتم که ناهید خانم، نه اینکه مشکل ندارم، دارم، اما خب زندگی همینه دیگه، دارم مبارزه می کنم.

ناهید خانم یک لنگه از ابروهای تتو شده و زیبایش را بالا انداخت و گفت : نداجون؟ این چه حرفیه؟ مگر عهد قجره؟ الان علم هست، متد علمی هست، مگر لازمه مثل قدیم بسوزی و بسازی تا بلکه بچه هایت بزرگ بشوند و شوهرت خوش خلق بشه؟ تو خودت تحصیلات دانشگاهی داری.

گفتم : پیشنهاد شما چیه ناهیدجون؟

در پایان مهمانی کارت ویزیت یک مشاور خانواده را به دستم داد و نجواکنان کنار گوشم گفت: نداجون، بین خودمون باشه، من ده جلسه پیش ایشون رفتم، تو بهترین دانشگاه فرنگ درس خونده، معجزه می کنه، کارش رو خوب بلده.

لب ورچیدم و خجالت زده زمزمه کردم : شما که غریبه نیستید، می ترسم مایه دعوا مرافعه بشه، تازه چند روزه آشتی کردیم و آتش بس برقراره.

اما ناهید خانم اخم کرد، کیف گران قیمت پوست سوسمارش را روی شانه جابجا کرد و گفت: با هر ترفند زنانه که بلدی ببرش، گولش بزن، اما ببرش تا اونجا.

بعد چنان چشمکی بهم زد که از خجالت نگاهم را به زیر انداختم.

بیرون خانه هم دوباره ناهید خانم از ماشین پیاده شد و با آن کفش پاشنه بلند تق و تق و تق خودش را به من رساند و آهسته گفت : نداجون،اگر برای پنج شش ماه دیگه نوبت داد، به من بگو، با آقای دکتر آشناست، خواهش می کنم بهش تلفن بزنه. برو عزیزم.

هفته ی بعد، بعد از مشورتی که با مامان کردم و تاکید کرد که؛« اگر ناهید خانم معرفی کرده حتما برو، اگر بشنود که نرفتی دلخور میشه» به مطب تلفن زدم و برای دو هفته ی بعد برایم تعیین وقت کرد. در طول دو هفته فرشاد را کم کم آماده کردم، تا بالاخره راضی شد، اما روزی که قرار بود برویم، برای نشان دادن دلخوری اش شلوار جین پوشید و تی شرت، زنجیر طلای کلفتش را هم به گردن انداخت.

گفتم : فرشاد جان، تیپ رسمی می زدی بهتر نبود؟

گفت : خواستگاری که نمی رویم، تازه کلی کار داشتم، در مغازه هیچ کس نیست، این پسره هم که گیجه، فقط به خاطر تو قبول کردم بیایم.

رفتیم. دفتر مشاور در برجی خیلی شیک و زیبا واقع بود، مابین میرداماد و جردن. داخل آپارتمان هم با رنگ اخرایی بسیار زیبا و کاغذ دیواری و مبل فرانسوی دیزاین شده بود. به جز ما یک زوج خیلی کم سن، شاید بیست ساله توی سالن انتظار نشسته بودند و ریزریز باهم گپ می زدند و شوخی می کردند. زیر چشمی نگاهی به فرشاد انداختم، با آن بازوهای برجسته و هیکل ورزشکاری، روی مبل لم داده بود و تندتند آدامس می جوید. حالتش طوری بود که انگار؛ برویم تو و این مسخره بازی تمام بشود و زود به کار و زندگی ام برسم.

نوبت ما شد و رفتیم داخل. اولین چیزی که جلب نظرم را کرد، زیبایی قابل تحسین سالن بزرگی بود که پیش رویمان بود. دیزاین بنفش خیلی روشن، مبل های کوچک و راحت و دسته گل بزرگی که روی میز کنار پنجره قرار داشت و عطر شیرینش توی هوا پخش بود. نقاشی خیلی بزرگ آفرینش انسان، دقیقاً بالای سر خانم دکتر دیده می شد، درست به همان رنگهایی که در کلیسای سن پیتر قرار داشت. تا نشستیم پرسیدم : من باید شما را خانم مشاور خطاب کنم یا خانم دکتر؟ به خاطر رعایت ادب می پرسم.

لبخند صمیمانه ای زد و گفت : هیچ کدام عزیزم، سیمین صدایم کن. دکتر و استاد و این حرفها مال وقتهایی است که قراره جایی سخنرانی کنم، یا مصاحبه دارم، من اینجا یک دوست هستم با کمی تجربه و در تلاش برای اینکه با مشورت همدیگر تصمیم های بهتری بگیریم.

از این فروتنی خوشم آمد. روی دیوار قاب های متعدد که مدارک دکترا و دیپلم های علمی اش را نشان می داد، ردیف شده بود. اما فرشاد همان لحظه ی اول کار را خراب کرد. با لحن ستیزه جویانه ای گفت : البته سیمین خانم، این دوستی شما همچین ارزان قیمت هم نیست ها.

من یخ کردم، اما سیمین بدون ذره ای تغییر در چهره لبخند زد و گفت : بله، من پول مشاوره می گیرم، تجربه ام را وسط می گذارم و شما زندگی کم تنش و آرامی خواهید داشت، به نظر شما قیمت یک ساعت آرامش در خانه چقدر است؟

هر دو ساکت نگاهش کردیم.

لبخند زنان گفت : این یک بازی برد _ برد است، همه ی ما برنده از این اتاق بیرون می رویم.

فرشاد بازهم کوتاه نیامد، چانه اش را به حالت تمسخر کج کرد و گفت : ما که تا پشت در این اتاق هم بازنده نبودیم، شکرخدا.

سیمین چند لحظه صبر کرد، بعد با مهربانی توضیح داد : آقافرشاد، یک گروهی از آدم ها هستند که هیچ وقت از مشورت و تجربه ی بزرگترها یا آدم های کاربلد استفاده نمی کنند. هرگز به حرف بزرگترها و باتجربه ها و وکیل و پزشک و روانشناس و مشاور گوش نمی کنند، این آدم ها بازنده اند. زندگی شان پر از چاله و شکست و تلخ‌کامی و دوباره کاری است. یک گروه هم باهوشند، مغز خودشان را متصل می کنند به خرد جمعی، به فکر آنهایی که تخصص و تجربه دارند. شما از لحظه ای که از این در عبور کردید و آمدید روی این مبل نشستید، جزو شهروندان هزاره ی سوم هستید، راه و روش موفقیت را شناخته اید، شما در همین ساعت فقط و فقط به خاطر تصمیم خردمندانه تان جزو برنده ها هستید.

فرشاد از این تعریف و تمجید سر کیف آمد، نگاهی به من انداخت و گفت : این تصمیم نداخانم بود، ایشون عاقل خانواده هستند.

سیمین با حالتی طنزگونه پرسید: و نقش شما ؟

فرشاد کمی خودش را جمع و جور کرد و مغرور و شوخ گفت : من گردن کلفت خانواده ام.

جلسه ی آن روز به خوشی برگزار شد. به جز یک سوال که فرشاد را از کوره به در برد و نزدیک بود کاسه کوزه را به هم بریزد. دوران مکافات من هم شروع شد، در سه جلسه ای که زوج ها باید مشترک شرکت می کردند، فرشاد مدام بهانه می گرفت، یک بار می گفت با رئیس بانک قرار دارم، دفعه بعد بهانه می گرفت که باید برود اداره ی دارایی. خلاصه به هر زبانی بود راضی اش می کردم که بیاید و نوبت مان نسوزد. یک ماه گذشت و جلسات طوری تنظیم شد که هر کدام از ما جداگانه به مشاوره می رفتیم. از تغییراتی که فرشاد پیدا کرده بود سر از پا نمی شناختم. از خوشحالی هر روز توی خانه تنهایی می رقصیدم و آواز می خواندم. کمی سرد شده بود، اما دیگر نه بهانه می گرفت، نه داد می زد و نه لجبازی می کرد. سیمین برایم توضیح داد که این مرحله ی گذار نام دارد، مرحله ای که شخص کوشش می کند اصلاح بشود و در صورت موفقیت به ثبات شخصیت خواهد رسید.

سه ماه جلسات ادامه پیدا کرد و هرچه پس انداز داشتم خرج مشاوره کردم، خیلی گران بود، اما چنان اسم و رسمی در تهران داشت که همه ی زنها می گفتند اگر دوبرابر این پول را هم بگیرد حقش را گرفته، کارش را بلد است.

آن روز چنان سرمایی بر شهر خیمه زده بود که انگار زمستان آمده، از بچگی به یاد نداشتم آذرماه اینطور سرد و دلگیر بشود. روز عجیبی بود. صورت گرد و سفید سیمین خانم، بر خلاف همیشه گرفته و ناامید به نظرم رسید. من را روی مبل مقابلش نشاند و بی مقدمه گفت:

ببین ندا، حرفه ما روانشناسها مواقعی دارد مثل حرفه ی همکاران پزشکمان که تن و بدن انسان را درمان می کنند. آنها هم گاهی موفق نمی شوند. بیمار از دست می رود، فوت می کند.

وحشتزده و ساکت نگاهش کردم.

ادامه داد : شاهد بودی که طی این چند ماهه چقدر کوشش کردم، حتی این آقا دوبار سرم فریاد کشید، چنان شدید و ترسناک که منشی ام می خواست به پلیس تلفن بزند، ترسیده بود این آقا بلایی به سرم بیاورد. اما من مقاومت کردم. کارم دلبخواهی و تفننی نیست که هر مریضی که اذیتم کند را رها کنم، یک تعهدی دارم و برایم بسیار جدی است.

این جلسه صدایت کردم بیایی و یک سوال ازت بپرسم.

نیمه جان گفتم : چه سوالی؟ بفرمایید.

توی چشمانم را زد و گفت : خانم محترم، شما چرا با یک مازوخیست زندگی می کنید؟

معنی مازوخیست را می دانستم، اما نمی دانستم چه جوابی باید بدهم.

خودش کارم را راحت کرد. محکم نشست و گفت : این آقا قابل درمان نیست. زمین شوره زار است، هرچه آب و دانه بپاشید محصول نمی دهد. مگر چند سال داری؟ بیست و شش؟ یعنی چهل پنجاه سال دیگر زیر یک سقف با او زندگی کنی؟

وحشتزده گفتم : یعنی باید چکار کنم؟

این توصیه ی من است. حتی یک شب دیگر با او زیر یک سقف نمان.

بین ما سکوت برقرار شد.

سیمین تشر زد : ندا حواست هست؟! کجایی؟! حتی یک شب دیگر کنار او نمان. کاری که باید فردا انجام بدهی را جلو بینداز، از همین امروز شروع کن. شاید این تصمیم به نظرت شکست برسد، اما به نظر من اصلأ این طور نیست، اصلاح تصمیم های ناپخته و نسنجیده ی قبلی، که حتماً با دخالت والدین برایت گرفته شده، برای تو یک پیروزی است. خودت را نجات بده.

از جردن تا خانه پیاده آمدم. سرم به دوران افتاده بود. از همان روز در زندگی ام دقیق شدم، سیمین حق داشت، یک جدایی عمیق بین ما وجود داشت که در این سه سال و نیم نفهمیده بودم.

با یک مازوخیست زندگی نکن

تصمیم گرفتم فرشاد را امتحان کنم. در یک مهمانی خانوادگی یک دامن خیلی کوتاه و تنگ پوشیدم با ساپورت و مرتب وسط مجلس رژه رفتم و جولان دادم.

فرشاد در تمام مدت، مشغول صحبت بود، میوه خورد، در کباب درست کردن مشارکت کرد و خلاصه سر خودش را گرم کرده بود. دلم را خوش کردم وقتی برسیم خانه حسابی خدمتم می رسد. اما زهی خیال باطل. آخر شب که برگشتیم، ولو شد جلوی تلویزیون و تا ساعت دوی بامداد فیلم نگاه کرد و بعد آمد خوابید و چنان خر و پفی به راه انداخت که اتاق می لرزید. آرام از زیر پتو بیرون خزیدم و رفتم به آشپزخانه، بی صدا گریه کردم. آرزو کردم همان فرشاد قبل بود، حتی صدبرابر بدتر، دعوا و داد و فریاد که به جای خود، اگر با کمربند سیاه و کبودم هم می کرد، ته دلم خوشحال بودم.

فردای آن روز، نزدیک ظهر به مادرم تلفن زدم. مامان گفت: ندا، دخترم، وقتی مرد غیرت و حسادت نسبت به زنش نشون نمی ده، یعنی وجود اون زن برایش بی ارزشه، یعنی اون زن برایش هیچی نیست، مرده شور این داماد گردن کلفت بی تعصب من رو ببره.

زندگی‌ام روی روال سریعی افتاد. وقتی فرشاد با دوستانش یک هفته رفت دبی، به بهانه‌ی خرید جنس، فهمیدم دارد از من فرار می‌کند. حرف طلاق را من پیش کشیدم. نه خوشحال شد و نه ناراحت. انگار یکی از فروشنده‌های مغازه اش آمده و گفته: آقا فرشاد،من از فردا سر کار نمی‌آیم.

فروردین ماه بود که رسماً از هم جدا شدیم. باهم برگشتیم خانه و فرشاد خیلی عادی، دو تا چمدان از خرت و پرت‌ها و لباس‌هایش پر کرد و از توی اتاق با صدای بلند پرسید: ندا، این قوطی پودر مکمل من رو ندیدی؟

من هم که مثل آدم صاعقه خوردن روی اوپن آشپزخانه نشسته بودم، به هر جان کندنی بود جواب دادم: اون قوطی که تموم شده بود، گذاشتمش توی رختکن حمام.

چمدان به دست از اتاق بیرون آمد و گفت : خب، کاری نداری؟!

گفتم : نه.

رفت تا جلوی در و ناگهان ایستاد، گفت : آهان، داشت یادم می رفت. ریموت در پارکینگ توی جیبمه، ندا بیا از جیب شلوارم برش دار.

چند لحظه بلاتکلیف ایستاد و وقتی دید از جایم تکان نمی‌خورم، چمدان‌ها را روی زمین گذاشت و ریموت را از جیبش بیرون آورد و روی اوپن گذاشت، دقیقاً همانجا که نشسته بودم. بعد رفت. حتی راجع به سه دانگ از سند خانه که به نامش بود هم چیزی نگفت. فرشادی که در کسب و کار و معامله آنقدر دقیق بود راجع به سهمش از خانه که حداقل چند میلیارد می‌ارزید، حتی یک کلمه نگفت. سال‌های بعد هم نه خودش و نه کس و کارش به سراغ آن سهم کذایی نیامدند. یعنی دیگر او را ندیدم. نه خودش را و نه خانواده‌اش را، فقط یک‌بار از خیابانی که مغازه ی فرشاد آنجا بود اتفاقی رد شدم، دیدم مغازه‌ای که به جانش بسته بود، شده پیتزافروشی. با یک اسم عجیب غریب و تابلویی رنگارنگ. یک بار هم خواهر فرشاد را توی استخر دیدم. خودش را به ندیدن زد. یک مایوی خال‌خالی پوشیده بود و مثل آن وقتها نوک دماغش را گرفته بود بالا. موهایش را مش کرده بود که به نظرم سنش را بالاتر نشان می‌داد.

همه‌ی این اتفاقات در کسری از دقیقه مثل فیلم جلوی چشمانم جان گرفت و گذشت. مثل حوادثی که هزارسال پیش بر من گذشته، دور دست به نظر می‌رسید. از جایم بلند شدم و جلو رفتم. بچه ها صدایم زدند، چیزهایی گفتند، توجه نکردم. خود خودش بود، فرشاد پیراهن سفیدی پوشیدی بود که کمی تنگ بود و بدن عضلانی‌اش را به رخ می‌کشید. چنان شاد و سرزنده رفتار می کرد که انگار جوان بیست ساله ای است و برای اولین بار نامزدش را به کافه تریا آورده.اما زنی که کنارش نشسته بود، آنقدر تغییر کرده بود که تا جلو نرفتم نتوانستم بشناسمش. خبری از آن عینک طبی با فریم ضخیم و تیپ ساده و اداری نبود. موهای مجعد و مشکی اش را به رنگ بلوند درآورده بود، صاف و شفاف و پریشان روی شانه‌هایش رها شده بود. بچه ی یک ساله‌ای روی پاهایش نشسته بود که مدام تلاش می‌کرد به چیزهایی که روی میز است چنگ بیندازد. زانوهایم می‌لرزید، اما نفس عمیق کشیدم و رفتم دو قدمی میزشان ایستادم. اول زن متوجه حضورم شد. گفتم: سیمین خانم، یادمه جلسه‌ی اول گفتید هرکس که از این درگاه گذشته و روی این مبل نشسته جزو برنده‌هاست. فکر کنم من جزو اون برنده‌ها نیستم. اینجارو صداقت نداشتید.

اول رنگش پرید. انتظار نداشت آن طرف دنیا، وسط آلمان با من روبرو بشود. کمی مکث کرد و خیلی زود قیافه‌ی متعجب به خودش گرفت و به انگلیسی آب نکشیده‌ای با بچه ای که روی پایش بود حرف زد و با غلظت بیشتر از فرشاد پرسید: این خانم چی میگه؟!

داشت وانمود می‌کرد که مثلاً خارجیه و من اشتباه گرفتم. فرشاد هم هول و دستپاچه نشسته بود، بدون هیچ حرف و واکنشی. برگشتم که بروم، فقط گفتم: توی تهران می‌بینمت خانم اروپایی، مطمئن باش دادگاه اون مجوز کوفتی تو رو باطل می‌کنه، خانم دکتر.

یک قدم برداشتم که صدایم زد. برگشتم و نگاهش کردم. گذرنامه‌ای از یقه‌اش بیرون کشید و نشانم داد. به فارسی روان و لحن مهربان و آشنای همان سیمین مشاور گفت: تهران؟ نه عزیزم، اگر کاری با من داشتی باید بیایی ونکور، دفتر مشاوره‌ی من اونجاست. اگر خواستی بیا هتل کارت دفتر را بدهم تا آدرس را راحت پیدا کنی.

دلم می‌خواست که خودش و آن بچه‌ای که روی دامن گذاشته بود را پرتاب کنم درون رودخانه، گفتم: ونکور کانادا؟ آنجا هم با صداقت مشاوره می‌دهید؟

با آن دست استخوانی و کشیده بچه را به سینه‌اش چسباند و آرام و منطقی گفت: البته، قبلاً هم بی‌صداقتی نداشتم. کار من کمک کردن به آدم‌هاست. این مرد تو دست‌های تو داشت حیف می‌شد، نابود می‌شد، باید بهش کمک می‌کردم، نجاتش دادم. یک اشتباه رو تصحیح کردم، همین.

برگشتم سر میز خودمان، از گرما و شرجی نزدیک بود بالا بیاورم. کارد کوچک کیک خوری برداشتم و با دستان لرزان کیک را برش دادم، یک برش دیگر، بازهم یکی دیگر، بعد آسمان را نگاه کردم.

درباره مازوخیسم

مازوخیست

مازوخیسم یک پدیده روانی است که با کسب لذت یا ارضای جنسی از تجربه درد فیزیکی یا تحقیر مشخص می شود. این اصطلاح از لئوپولد فون ساخر-ماسوخ، نویسنده اتریشی که به دلیل آثارش در زمینه بررسی مضامین سلطه و تسلیم شناخته شده است، گرفته شده است. توجه به این نکته مهم است که مازوخیسم از سادیسم متمایز است که شامل لذت بردن از تحمیل درد به دیگران است.

گرایش های مازوخیستی می تواند به اشکال مختلف ظاهر شود، مانند لذت بردن از سوء استفاده یا سلطه، لذت بردن از رنج، یا جستجوی تجربه های درد یا تحقیر. برخی از افراد ممکن است در اعمال توافقی BDSM (اسارت، سلطه، تسلیم، سادیسم، و مازوخیسم) شرکت کنند، طوری که شرکت کنندگان در مورد فعالیت های مختلف مذاکره و رضایت می دهند.

مازوخیسم را می توان به عنوان یک تعامل پیچیده از عوامل روانی، عاطفی و جنسی در نظر گرفت. اغلب با ترشح اندورفین و آدرنالین مرتبط است که می تواند احساسات شدید و احساس سرخوشی ایجاد کند. با این حال، تمایز بین فعالیت‌های مازوخیستی توافقی، که در آن مرزها و رضایت رعایت می‌شود، با اعمال سوءاستفاده یا آسیب غیر توافقی، بسیار مهم است.

شایان ذکر است که مازوخیسم به زمینه های جنسی محدود نمی شود. برخی از افراد ممکن است تمایلات مازوخیستی غیرجنسی را در سایر جنبه های زندگی مانند کار یا روابط شخصی تجربه کنند. علاوه بر این، مازوخیسم می تواند عنصری از هویت شخصی فرد یا شکلی از بیان جنسی در طیف وسیع تری از تمایلات جنسی انسان باشد.

به طور کلی، مازوخیسم یک پدیده پیچیده و چند وجهی است که شامل کسب لذت یا رضایت از تجربه درد فیزیکی یا تحقیر است. مهم است که به بحث مازوخیسم با حساسیت، احترام به رضایت و درک روش‌های متنوعی که افراد ممکن است تمایلات جنسی خود را تجربه کرده و ابراز کنند، نزدیک شویم.

حتما بخوانید:  حکایت شیربرنج
این مطلب را با دیگران به اشتراک بگذارید
نظر خود را بنویسید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها