خیره شدن به رودخانهی کواکوا
من همهی یکشنبهها به کلیسا میروم، چون حس خوبی به آدم میدهد. حتی دوماه پیش که ارتش ما دو بمب اتمی روی ژاپن انداخت، به کلیسا رفتم و برای آمرزش روح کشتهشدگان در ناکازاکی و هیروشیما شمع روشن کردم. چون عیسی مسیح امر کرده از هیچکس متنفر نباشید، حتی دشمنانتان، حتی ژاپنی هایی که پسرعمو چارلی، دوست دوران کودکیام را کشته بودند. اما با همهی اینها، هر وقت از نزدیکی رودخانه کواکوا عبور میکردم، یک حس ترس مبهم زیر پوستم میدوید و سعی میکردم یک جای دیگر را نگاه کنم. چون شنیده بودم این رودخانه خاصیتی جادویی دارد و هرساله قربانی مخصوصی از بین مردم شهر، برای خودش انتخاب میکند. بدتر از همه اینکه این چیزها را در هشت سالگی شنیدم و تا چند هفته ذهنم پر شده بود از کابوس و اوهام ترسناک.
وقتی به کلاس ششم رفتم، این موضوع را با آقای اندرسون، معلم باسواد و نمونهی مدرسهمان در میان گذاشتم. شاید اولین بار بود که میدیدم همهی بچههای کلاس ساکت شده و به دهان معلممان خیره شدهاند. آقای آندرسون اول عصبانی شد، بعد کمی راه رفت، شیشهی عینکش را با دستمال مخصوص پاک کرد و با متانت توضیح داد: چیزی که گفتی یک مشت اوهام و خرافات سرخپوستی و مربوط به هزار سال پیش از اینه، ما وارد قرن بیستم شدیم، شایسته است افکار خرافی را دور بریزیم.
این راهنمایی آقای اندرسن کمک مختصری به من کرد، حداقل یک سال برایم موثر بود. اما وقتی که به کلاس هفتم رفتم، یک روز صبح ماشین شیرفروش آلوارز پیر ترمز برید و به نردههای کنار رودخانه برخورد کرد و بعد از هشت متر سقوط، تبدیل به مشتی آهن قراضه شد. آن روز را یادمه، جریان آب با شیر مخلوط شده بود و رودخانه حالت سفید رنگ و مرموزی داشت. وسط جمعیتی که دو طرف رودخانه ایستاده بودند و وحشتزده به ماشین شیر نگاه میکردند، برادران سرخپوستی که ته کوچه براسکو نعل بندی دارند، آمدند و دور تر از جمعیت ایستادند و با نگاههای سرد به آهن قراضه ی آلوارز نگاه کردند، باهم پچپچ کردند و رفتند پی کارشان. رفتار این دوبرادر من را بیشتر از خود حادثه ترساند. نه تعجب کردند و نه تاسفی نشان دادند، انگار با رفتارشان میگفتند:«خب، این هم قربانی امسال، این سفید پوستهای خودخواه کی این چیزها را درک میکنند؟»
وقتی به دبیرستان رفتم، این موضوع آنقدر شایعه درست کرد که رئیس پلیس شهر دستور شفاهی به روزنامهها داد راجع به رودخانه داستانپردازی و شایعهسازی نکنند. روزنامهها بیشتر لج کردند و رفتند سراغ یک سرخ پوست صد و ده ساله و مصاحبه و عکسش را در صفحات اول و دوم به چاپ رساندند. البته این موضوع مخالفانی هم داشت. همان سالها بود که اعضای شورای شهر تصمیم گرفتند اسم رودخانه را عوض کنند و یک نام قشنگ آمریکایی برایش انتخاب کنند. مثل رودخانهی آبی، رودخانه بیانتها، رود زندگی و این قبیل اسامی. اما انجمن تاریخ شهر، که ریاست افتخاریاش بر عهدهی همسر سناتور کارتر بود، چنان غوغایی به پا کرد که آن سرش ناپیدا. حتی به همهی مراکز فرهنگی و قانونی کشور نامه نوشتند و گفتند که اینها با سواستفاده از قدرت، قصد دارند تاریخ شهر ما را تحریف کنند و یک اسم هزارساله را از روی نقشهی کالیفرنیا پاک کنند. اعضای شورای شهر به ناچار عقبنشینی کردند و یکی از مجلات زرد کاریکاتوری چاپ کرد که رودخانه را به شکل سرخپوستی بدجنس نشان میداد که با خندهای ترسناک به اعضای شورای شهر میگفت: «اسم من کواکوا است، اسم شما چیست؟ برای نوشتن در برنامهی آیندهام میخواهم.»
آن شب بعد از برگشتن از سانفرانسیسکو، چنان خسته بودم که اول سری به باشگاه خودمان زدم و دو فنجان قهوهی غلیظ و درجه یک نوشیدم بعد آماده رفتن به خانه شدم. صد مایل رانندگی در هوای بارانی و مهآلود اعصابم را کاملا به هم ریخته بود، که با نوشیدن قهوه و گوش کردن به موسیقی در پاتوقی آشنا، تمرکز و آرامش ذهنیام برگشت و با حال خوشی از بچه ها خداحافظی کردم. بیرون باشگاه ایستادم و سیگاری روشن کردم و اطرافم را نگاه کردم. چراغهای الکتریکی در هوای مه آلود هالهی طلایی رنگ و درخشانی ایجاد کرده بودند که شبیه نقاشیهای قدیسین در کلیسا به نظر میرسید. راه افتادم به طرف اتومبیلم، اما از دیدن یک لکهی سیاه که بر نردههای پل شماره دو خم شده بود سر جایم خشک شدم. کمتر از دویست یارد با آن پل فاصله داشتم، اما به خاطر تاریکی شب و مه، دید آنقدر کم بود که به زحمت توانستم تشخیص بدهم اوضاع از چه قرار است. راه افتادم، حتی تا رسیدن به اول پل هم دعا میکردم خطای دید باشد و چیزی که میبینم حقیقت نداشته باشد. اما نه، درست می دیدم. زن جوانی با پالتوی خاکستری بلند و کلاه یشمی بر سر، روی نرده پل خم شده بود و رودخانه را تماشا میکرد. قدمهایم را تندتر کردم و به صدای بلند گفتم: هی، خانم، حالتون خوبه؟ لطفاً از نرده فاصله بگیرید.
زن به طرف من برگشت و ناگهان از نردهای که تا ارتفاع شانهاش میرسید بالا رفت و خودش را رها کرد.
به گمانم سریعترین واکنش تمام بیستو هشت سال زندگیام را در آن لحظه نشان داد. با چند جست بلند و سریع به او رسیدم و از نرده بالا رفتم و بین زمین و هوا شکارش کردم. خوشبختانه چنان سبک وزن بود که مثل گنجشکی بدون هیچ ناراحتی از بازوانم آویزان ماند. به آرامی از روی نردهها عبورش دادم و مثل کودکی گذاشتمش روی سطح پل. دختر خیلی جوانی بود، حداکثر بیست ساله، لاغر و چهرهای ایتالیایی.
بلافاصله گریهکنان شروع کرد به مشت پراندن به سینهی من و هقهق کنان گفت: تو دیگر از کجا پیدایت شد؟! چرا من را گرفتی؟ چرا آخه؟
با آرامش دستهایش را پایین آوردم و گفتم: آروم باش، مگر دیوانه شدی؟ این کار گناه بزرگیه، بیا، آروم باش.
دستش را گرفتم و بردمش توی اتومبیل، دستمالی دادم تا اشکهایش را پاک کند. سیگاری تعارف کردم که زود برداشت و روشن کرد و با عطش چند پک محکم زد.
در نور مختصر اتومبیل، متوجه زیبایی سحرآمیزش شدم. با وجود رنگ پریدگی و آشفتگی موهایش، شبیه زیباترین بازیگران سینما بود. با چشمانی به غایت سیاه، غمگین و لبریز از اشک. گفتم : حالت بهتر شده؟ خدا رو شکر که من اون لحظه رسیدم، وگرنه معلوم نبود الان کجا بودی؟
حریصانه به سیگار پک زد و گفت: از همه چیز متنفرم، به خصوص از مردها. همه تون ادای آدمهای دلسوز رو در میارید اما فکرتون جای دیگه اس.
چند لحظه سکوت کردم. متوجه تلخی حرفش شد و به آهستگی گفت: ببخشید، قصد نداشتم به شما توهین کنم. اما صبرم تمام شده، دیگه طاقت این زندگی و آدمهایی که فقط دنبال فریب دادن آدمهای دیگر هستند را ندارم.
پرسیدم: اهل اینجایی؟ نشانی خانوادهات را بده، میرسونمت.
سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب گفت : نه، از طرفهای شرق میآیم. تو ایستگاه راهآهن شهر شما پیاده شدم و از صبح همینطور بیهدف راه رفتم. یه سیگار دیگه بهم میدین؟
پاکت سیگار را به دستش دادم، یک نخ برداشت و پاکت را روی داشبورد گذاشت. خم شدم روی صندلی عقب و بین خرت و پرتها، یک ساندویچ باقیمانده از سفر پیدا کردم. ساندویچ را توی پاکت پیچیدم و روی زانوهایش گذاشتم. وقتی استارت زدم با وحشتی آشکار گفت: کجا می روی؟
قبل از اینکه چیزی بگویم دستگیرهی در را گرفت تا پیاده شود. بازویش را گرفتم و با همهی آرامشی که در خودم سراغ داشتم گفتم: یک هتل این نزدیکیها هست. برایت یک اتاق میگیرم، فردا صبح بیشتر حرف میزنیم. من مجبورم برگردم خانه چون همسرم منتظر برگشتن من بیدار مانده.
آرام شد و به صندلی تکیه داد. مقابل هتل که توقف کردم گفت: من هیچ پولی ندارم، هرچه داشتم تو سه روز گذشته خرج شده.
سر تکان دادم و سوئیچ را در جهت عکس چرخاندم. با هم وارد هتل شدیم. مرد میانسالی پشت میز رزپشن نشسته بود و کلاهش را تا روی دماغش پایین کشیده بود، چنان خروپف میکرد که بعید میدانستم اصلأ بشود بیدارش کرد. ساختمانی که اسم هتل رویش گذاشته بودند، بنای کهنه و دلگیری بود با کاغذدیواریهای رنگ و رو رفته و فضایی نیمه تاریک. سه طبقه بود و احتمالا همهی ده دوازده اتاقش خالی بود. کاغذی چنان بزرگ به دیوار زده بودند که حتی در این تاریکی به راحتی خوانده میشد: کرایه ی اتاق پیش پرداخت است.
چند ضربه روی کانتر زدم. اول چشمهایش باز شد و بعد تکانی به هیکل گوشت آلویس داد و گفت: اتاقهای طبقهی سوم توالت و حمام دارند، شبی چهار دلار، اتاقهای طبقهی دوم هم هر شب دو دلار خرج برمیدارد.
از کیفم یک اسکناس پنج دلاری نو جلویش گذاشتم و گفتم : بهترین اتاق را برای خانم آماده کنید. فقط یک شب اقامت میکنند.
پول را به دخل انداخت و روی صندلیاش چرخید، کلیدهای روی دیوار را بررسی کرد و یکی را برداشت و جلوی ما گذاشت.
– این بهترین اتاق ماست. با تخت و حمام بزرگ، پنجرههای دلباز هم داره که رو به خیابون باز میشه، پنجاه سنت گرونتره.
دخترک را تا دم در اتاق همراهی کردم و قبل از رفتن گفتم: خب، جای خیلی لوکسی نیست، اما برای یک شب قابل تحمله، من فردا صبح برای دیدنت میآیم. آدم خیلی مهمی نیستم، شغل کوچکی دارم، اما خب، در این حد که باهم همفکری کنیم و تو برگردی پیش خانوادهات، از دستم برمیآید. شب بخیر.
چیزی نگفت، اما در چهرهاش آرامش و گرما دویده بود و از نگاهش قدرشناسی میتراوید.
به سرعت پلهها را پایین آمدم و خودم را توی اتومبیلم انداختم. خیلی دیر شده بود، حتما جین را حسابی نگران کرده بودم.
صبح روز بعد، اولین چیزی که به چشمم خورد آفتاب گرم و زیبایی بود که پردههای نیلی رنگ اتاق خوابمان را پر کرده بود. سرجایم نشستم و خمیازه کشیدم. ناگهان اتفاقات عجیب شب گذشته در ذهنم زنده شد و به سرعت پتو را کنار زدم و از تخت پریدم پایین. جین همانطور که یک بری خوابیده بود زمزمه کرد: چی شده؟
گفتم : امروز یه قرار غیرکاری دارم، ظهر که برگشتم برایت تعریف میکنم.
با عجله صورتم را اصلاح کردم و یک فنجان شیر نوشیدم و پیش از رفتن از خانه، مقداری از پساندازم را که به صورت اسکناسهای ده دلاری نو، توی گلدان چینی روی بوفه پنهان کرده بودم برداشتم و از خانه زدم بیرون.
بعد از ده دقیقه رانندگی رودخانهی کواکوا در برابرم پیدا شد و برخلاف همیشه که صبحها محیط این اطراف خلوت و ساکت بود، جمعیت انبوهی روی پل شماره دو جمع شده بودند و با صدای بلند با همدیگر حرف میزدند. بعضیها روی نردهی پل خم شده بودند و چند اتومبیل پلیس به صورت نامنظم اطراف پل پارک شده بود. اتومبیل را گوشهای پارک کردم و با قدمهای مردد به جمعیت روی پل ملحق شدم. شجاعت پرسیدن سوال را در وجود خودم نمیدیدم، احتیاجی هم نبود، چون جسته و گریخته از بین حرفها میشد فهمید که چه حادثهای رخ داده. پیرزن کوچک اندامی را مخاطب قرار دادم و پرسیدم: خانم، شما میدانید کی بوده؟
صلیبی روی سینه اش رسم کرد و گفت : یک دختر جوان، صبح زود خودش را پرت کرده درون رودخانه، یکی از این پلیسها دیده که …
منتظر نماندم. جمعیت را کنار زدم و دوان دوان به طرف هتل رفتم. جلوی هتل چنان نفسم برید که خم شدم و نفس نفس زنان منتظر شدم پاهایم توان حرکت به دست بیاورند. کمی بعد با سختی زیاد در هتل را باز کردم و داخل شدم. همان مرد شب گذشته، سرحال و اخمو پشت تلفن نشسته بود و شماره میگرفت.
گفتم : خانمی که دیشب برایش اتاق گرفتم، هنوز توی اتاقش هست؟ یا بیرون رفته؟
قسمت آخر جملهام را چنان آرام ادا کردم که خودم هم به زحمت شنیدم چه میگویم. هتلدار نگاهی به طرف من کرد و خشم از چشمانش زبانه کشید.
غرش کنان فریاد زد: در این بازار خراب پول تقلبی به آدم میدهند. همان دیشب فهمیدم و یقهی دخترک را گرفتم و پرتش کردم بیرون.
بعد کشوی دخل را باز کرد و اسکناس پنج دلاری ام را بیرون کشید و کوبید روی میز. جلو رفتم و برداشتمش. یادم آمد که وقتی در هتل اسکارلت در سانفرانسیسکو اقامت داشتم این را به دستم دادند. یک طرف دقیقاً به شکل اسکناس پنج دلاری چاپ شده بود و در طرف دیگر تبلیغات رستوران بوفالو، رستورانی پنج ستاره که در جزیرهی کوچکی وسط رودخانه برپا شده بود. تکه کاغذ تبلیغاتی را برداشتم و تلو تلو خوران تا کنار رودخانه کواکوا پیش رفتم. وقتی رهایش کردم، مثل یک پروانه چرخید و این سو و آن سو رفت و میان آبهای خروشان رود، پنهان شد.
دنیل راشمن
مجموعه داستانهای کوتاه جهان
انتشارات پرواز ۱۳۴۷